درنگی بر شگردهای پرتو نادری در «سرود فتح»

درنگی بر شگردهای پرتو نادری در «سرود فتح»”

اسحاق فایز

پرتونادری، از نسل سوم شاعران نوپرداز در افغانستان است که در شهر هزار رنگ شعر، کلاسیکهایش پخته و ویراسته، نیمایی‌هایش مشحون از زیبایی و سچگی می‌باشد و تصویرهایش نشانگر حالات زمانش.شعر سپید پرتو نادری معجونی از شیرینی و تلخی است؛ تلخیای که از گزندگی لحن آمیخته به طنز آن ناشی می‌شود و از جوشن هفت جوش رویینتنان می‌گذرد. «سوگنامهای برای تاک» بیست سال پیش از امروز اقبال چاپ یافته است(حوت ۱۳۷۰). اکنون دو دهه از عمر این دفتر میگذرد؛ ولی گویی شاعر، این اثر و به ویژه «سرود فتح» را برای همین امروز مردم ما نوشته است. این ویژگی برای شعر های ماندگار است و چنین شعرهاست که همخوان زمانهها میشوند و برای شاعر نیز نامی ماندگار کمایی می‌کنند. پرتو نادری شاعری ژرفنگر و اندیشمند است. شعرهایش روح حماسی دارند و گویای عصیان و خشم مردم و زمانه‌اند. پرتو نادری با ظلم و شب و شبرایان و شباندیشان سر ناسازگاری دارد. با ستم آشتی نمی‌کند و تسلیم زور نمی‌شود. ازاین رهگذر است که پرتو را می‌توان شاعر مقاومت نامید؛ ویژگیای که برای شاعران بارزمختص شده است. سال‌هایی که گزینه شعری «سوگنامهای برای تاک» از آن جان‌مایه گرفته است، سال‌های تلخ خون و زندان و ده‌ها نامرادی دیگر برای مردم ما بوده است. در آن سالها شلاق سرخ پیوسته بالا بود تا بر ستبر شانه‌های آزادمنشان و دشمنان اختناق فرود آید. آن سال‌ها، سال‌هایی بودند که آفتاب را می‌خواستند به زنجیر کشند و شب را بر اقالیم حیات پایدار بدارند. شعر پرتو در چنین سال‌های مختنق و تلخ، خنجر زهرآگینی را ماند که بر دل و دماغ شبپرستان می‌خلد و آن‌ را به مرگ و نابودی محکوم می‌کند؛ ولی پیوسته نجوای خشم آلود از آن بر میخیزد تا سرود فتح را سر دهد. با آنکه پرتو در ظلمتسار آن شب‌های دیجور سوگنامه‌اش را برگزیده و منتشر کرده است؛ ولی نور امید در اشعارش همیشه می‌درخشد؛ شعر مسوولیتگرا و رسالتمند این‌گونه است. من در بازخوانی دفتر سوگنامهای برای تاک می‌خواهم از «سرود فتح» این دفتر بیاغازم و پویش‌هایم را تا آخر دنبال کنم؛ دنبال شگردهای ناب و زیبای این شعر. «سرود فتح» نوید دهنده از آمدن کسی است. این کس از دور می‌آید؛ ولی او خاموش است، در این سکوتش نیز پذیرای آن است تا در اوج شکوه، قامت عصیان خود را با آفتاب اندازه ‌گیرد: کسی از دور میآید کسی از سرزمین نور می‌آید سکوت خفتهی سنگین به گوشم با زبان خامش هر سنگ به خوبی از شتاب گام او افسانه می‌گوید او اوج شکوه قامت عصیان خود را هر قدم با آفتاب اندازه می‌گیرد.آغاز شعر، نوید از آمدن فاتح می‌دهد. پایان این بند با مبالغه و اغراق بیمانندی همراه شده است. شاعر جای قدم‌های این فاتح را با آفتاب اندازه می‌کند؛ با آفتابی که شش هزار درجه سانتی‌گراد در سطح، حرارت دارد و هر ثانیه در آن بمبباران هایدروجن است که به هلیوم تبدیل می‌شود، با آفتابی که مرکز نظام شمسی است و حجمش یک ملیون وچهارصدهزار بار بیشتر از حجم زمین میباشد. پرتو می‌خواهد با این بزرگنمایی حیران کننده، جلوه‌هایی از شکوه و عظمت آن مرد را که سرود فتح بر لب دارد، بنمایاند: کسی از دور می‌آید کسی از سر زمین نور می‌آید به سر تاجی نهاده سرخ و آتشگون سوار توسن سر بر فلک برکردهی امید به کف شمشیر خونافشان و می‌راند به قصد خانهی بینور اهریمن ز پیچ جاده‌های پر خطر مغرور. در ادامه شعر پرتو شناسنامهی مرد را کمی روشن‌تر می‌سازد. مرد از سر زمین نور است. سوار اسبی است که قامتی به بلندی فلک دارد با تاج سرخ و آتشگون برسر. پرتو این مرد شمشیر بر کف را خوب می‌شناسد و قصدش را می‌داند: او مغرورانه به خانهی اهریمن یورش می‌برد. روشن است که مراد از اهریمن در نزد شاعر کیست! شعر مقاومتگرا در درون یک نظام ستمگر و مزدور نمی‌تواند برای آن نظام و زمامدارش و حافظانش، نامی بهتر از اهریمن داشته باشد: شب از این رهنورد آشنا با شهر بشکفتن به رنگ سایهیی بر شانهی امواج می‌لرزد و او در هر قدم با دست‌های باز بذر افشان زمین را می‌کند از نطفه‌های نور بار آور و می‌خوانم من اینجا از خطوط چهرهاش با هر نگاه گرم که او از یک طلوع شاد می‌باشد پیامآور. پرتو با زیباترین تعابیر اوصاف مرد مبارز را روشن‌تر بیان می‌دارد. به توضیح وضعیت زندگی خود می‌پردازد؛ او با این شهر بشکفتن آشناست، و وقتی قدم برمی‌دارد، شب از طنین گام‌هایش همانند سایه‌ای که بر روی امواج دریا می‌لرزد، می‌لرزد. پرتو بیشتر می‌گویدکه در خطوط چهرهاش پیام یک طلوع روزی شاد معلوم است. بیشتر میخوانم: من او را خوب می‌بینم که او آزاده می‌آید مگر با خویشتن پیوسته می‌گوید ترا نفرین بود ای شب که در دامان تو گل‌های ظلمت بارور گردد ترا نفرین بود از من ترا نفرین بود از خندهی سرخ شفق در صبح و من با تو سری از دشمنی دارم و من از آفتاب خاوران آورده‌ام فرمان مرگ تو و اینجا خندهی خورشید را آخر تو می‌بینی مگر با چشم مرگ خویش. پرتو نادری، از زبان آن مرد شب را نفرین می‌کند زیرا می‌داند که در دامان آن گل‌های تاریکی و سیاهی به ثمر می‌رسند. فاتح با ظلمت و سیاهی اعلان نبرد می‌کند و هشدار می‌دهد که از آفتاب فرمان مرگش را آورده‌است: غریو رهنورد نور چو بال روشن و سرخ شهاب دور در آفاق سیاه آسمان پیچد و از این نعره این بانگ غضب آلود زمین تا بیکران لرزد و این آوا سرآغاز هجوم نورمیباشد. رهنورد فریاد می‌کند؛ فریادش آفاق را می‌گیرد، و زمین را میلرزاند.پایان شعر مژده دهندهی گسستن زنجیرهای ظلمت و تاریکی است؛ نتیجهای که بایستهی شعر است: تو ای آشفته خورشید تو ای وارسته از ظلمت گرامیدار با لبخندی از ایمان قدوم رهنوردی را که راه دور پیموده و زنجیر گران تیرگی از پا و دست نور بگسسته و با او هم صدا برخوان سرود فتح را بر شب. «سرود فتح» شعر رسالتمندی است که ظلمتها و شبرایان و شبپرستان را میکوبد؛ و میرساند که رسالت شاعر تا بیست سال پس از سرایش شعر هنوز ادامه دارد. هنوز ما به سپیدهدمی نرسیدهایم و شب ادامه دارد. من صدای آن مرد فاتح را هنوز از میان«سوگنامه یی برای تاک» میشنوم: کسی از دور می‌آید کسی از سر زمین نور می‌آید به سر تاجی نهاده سرخ و آتشگون سوار توسن سر بر فلک برکردهی امید به کف شمشیر خون افشان و می‌راند به قصد خانهی بینور اهریمن ز پیچ جاده‌های پر خطر مغرور. برای پرتو نادری عمری دراز و تندرستی در خور میخواهم.

نشر شده در: اخبار و گزارشات

بدون نظر.

نظر دهيد


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.