داستان خوبی از «دوستی از شهری دور» از تألیفات جناب رهنورد زریاب ادبیات شناس معاصر افغانستان!
(۱۳۴۳)
لختی از بازی دست کشیدیم و کسانی را که از پیش روی ما میگذشتند، خیره خیره نگریستیم: دو مرد، یکی پیر و دیگری جوان، همراه سه زن، یک پسر و یک دختر کوچک از رو به روی ما تیر شدند. از دنبال همه شان پسر کوچک می آمد. اندام چاق و گوشت آلود داشت. سرش سوی زمین خم بود دو دستهایش را به پشتش گرده کرده بود. پیراهن و تنبا نسواری به تن داشت بر سرش لنگی دیده میشد و به پاهایش سلیپرهای سیاه بود. شاید هفت سال داشت. رویش هم بر گوشت و گرد و چشمهایش بر آمده بود، انگار از چیزی تعجب کرده باشد. با سنگینی و ابهت گام بر میداشت. مطبوع و مضحک به نظر می آمد.
چند قدم دیگر که رفتند، به خانه «مزاریان» در آمدند. این خانه به همین نام در سراسر کوچه مشهور بود. ولی چون پسر کوچکی نداشتند که با ما بازی کند، دیگر در باره شان چیزی نمیدانستیم.
فردای آن روز، هنگامی که پدرم سوی کار رفت و برادرم کتابهایش را برداشت و روانه مکتب شد، من هم خواستم بیرون بروم. هیچ دلم موتر کم را ببرم، زیرا به پدرم قول داده بودم که هرگز خرابش نکنم. و او هم آن موترک را که ارابه های سیاه را بری داشت و درونش اصلاً دیده نمیشد مگر، رنگهای پر جلایش چشم هر کودک را خیره میکرد، برایم خریده بود.
با خود اندیشیدم:
– شاید یکی از بچه ها آن را ندیده باشد ….. امروز هم میبرمش.
موترک را از اتاق برداشتم و به کوچه بر آمدم. آن سو تر بچه ها را دیدم که روی توده خاک نشسته بودند. و حمامک میساختند. نزدیک شان رفتم:
– بیایید …. موتروانی کنیم.
انگار منتظر همین سخن بودند. همه برخاستند. حمامک ها را ویران کردند و به سرک سازی پرداختند. سرکها ساخته شد. بر کوتلها و شهرها نام گذاشتیم. سپس موتر به راه افتاد. تارش را به انگشت بسته بودم و کش میکردم. چند بار قندهار رفتیم و به کابل باز گشتیم.
تازه میخواستیم سوی «مزار» برویم که دروازه «مزاریان» باز شد و همان پسری که دیروز دیده بودیمش، بر آمد. در حالی که باز هم دستهایش را به پشتش گره کرده بود، با همان ابهت و سنگینی نزدیک مان آمد. لختی ایستاد. کسی با او سخنی نزد. همچنان سرگرم بودیم و سوی «مزار» میرفتیم. هنگامی که نزدیک کوتل «لته بند» رسیدیم، یعنی از دور آن را دیدیم، ناگهان خنده پسرک بلند شد. با شکم بر آمده اش میخندید. خنده اش از ته دل بود و چنان به نظر می آمد که انگیزه خنده اش سخت نیرومند باشد. خاموشانه سویش نگریستم. یک گام دیگر به پیش برداشت. دستهایش همان طور به پشتش بود و خون در چهره اش جمع شده بود. با لهجه یی مخصوص که بسیار خوشم آمد، گفت:
– آخی، کوتل «لته بند» در راه «مزار» نیست … در راه «مزار» کوتل «شیبر» است.
شرمیده پرسیدم: پس کوتل «لته بند» در راه کدام شهر است، خو در راه «مزار» نیست … شاید در راه «هرات» باشد.
شرمم اندکی کم شد، زیرا او هم نمیدانست که «لته بند» در کجاست.
نامها را بدل کردیم: «شیبر» را بر سر راه مزار و «لته بند» را به جای آن در راه «هرات» قرار دادیم. و چند لحظه بعد پسرک راه مزار را با جزئیاتش ساخت بخصوص «دره شکاری» را طوری ساخت که همه به شگفتی اندر شدیم. چه، خیال چنین جایی را هم نمیتوانستیم کرد.
هنگامی که کار ساختن راه به انجام رسید، ازش پرسیدم:
– نامت چیست ؟
نخست کمی خجالت کشید و بعد گفت :
– رسول …
– شما از «مزار» هستید، ها ؟
با همان لهجه خودش پاسخ داد:
– هه، از «مزار» هستیم. خانه ما نزدیک روضه است. ندانستم که روضه چیست، با آن هم سرم را جنباندم:
– خوب
دوستانم را برایش معرفی کردم و نامم را گفتم.
آن روز تا چاشت سر گرم بازی بودیم. بعد برای نان خوردن خانه های مان رفتیم.
پس از چاشت از خانه بر آمدم. میدانستم که بچه ها در «چمنک» بودند. از خانه ما دورتر میدانی بود که با دیوارهای خانه ها احاطه شده بود. در آن سبزه میرویید و ما چمنک میگفتیمش. در یک گوشه آن روی بلندی، گوری وجود داشت که بالای آن بیرقهای سرخ، زرد و سبز بر افراشته بود. و به نوک بیرقها پنچه های به چسپیده یی که از آهن یا برنج ساخته بودند، دیده میشدند بالای سر گور تاقچه هایی قرار داشت که از دود سیاه شده بودند و مردم شب های جمعه در آن شمع می افروختند. در باره این گور کودکی نوزاد گفته بود که گور شهید است و ما روزی در کنار این گور کودکی نوزاد را یافتیم که یکی از کوچه گیهای مان او را به فرزندی گرفت بسیاری از روزها در «چمنک» روی سبزه ها توپ بازی میکردیم یا کشتی میگرفتیم.
آن روز هم که به «چمنک» رفتم، بچه ها کشتی میگرفتند. «رسول» نیامده بود. نشستم و به تماشا پرداختم. بعد او هم از پشت دیوار نمودار شد. نخست اندکی درنگ کرد. بعد گفت:
– آخی شما این جا آمده اید …. من نزدیک خاکها رفتم، نبودید … چند جا را گشتم تا یافتم تان …. پهلوانی میکند، ها ؟
گفتم:
– بیا کشتی بگیر، میتوانی ؟
– هه، ما در «مزار» هر روز پهلوانی میکردیم، برادرم هم پهلوانی میکرد.
«پاینده» برخاست که با او کشتی بگیرد، ولی او گفت:
– آخی من چپن ندارم، چگونه پهلوانی کنم ؟
با شگفتی پرسیدیم.
– چپن را چه میکنی؟
– آخی بی چپن چگونه پهلوانی میکنی ؟
– بدون چپن این طور …
آن وقت چند نفر کشتی گرفتند تا او ببیند. و هنگامی که کشتی ما را دید. «پاینده» با او گد شد. مگر به زودی دیدم که ناگاه هر دو چرخی خوردند. «پاینده» به پشت زمین آمد و «رسول» روی سینه اش نشست.
خودم برخاستم و با او در آویختم. ناگهان تکانی خوردم و سپس به پشت به زمین افتادم در حالی که «رسول» نیز با تمام سنگینی بر رویم افتاده شرمنده برخاستم و پرسیدم:
– چیطور میکنی ؟
و او آن چال را به همه مان آموخت. خیلی ساده بود: دست راست ما را زیر بغل چپش نگه میداشت با همان دستش بازوی راست مان را میگرفت. بعد میچرخید و پای راستش را به پای راست مان میپیچید و سنگینیش را به جلو می انداخت. در نتیجه یک جا به زمین می افتادیم، ولی ما زیر و او بر سر مان اگر چه همه این چال را آموختیم، ولی هیچ کدام بخوبی به کار برده نمیتوانستیم.
پس از آن به گفتگوهای رنگا رنگ پرداختیم. او از مزار خیلی سخن زد و پرسید:
– چند روز دیگر به جشن مانده ؟
– چار روز دیگر.
– ما بعد از جشن میرویم «مزار».
– پس میروید ؟
– هه … راستی در کابل خوب جشن میشود ؟
– بسیار خوب … خودت میبینی، دیگر.
– جشن در کجا میشود ؟
– در چمن، از این جا بسیار دور نیست …. میخواهی برویم چراغها را آویزان کرده اند. بیرقها را زده اند …
– نی، امروز نمیرویم. فردا میرویم. شبانه چراغها روشن میشود ؟
– حالا روشن نمیشود، تنها شبهای جشن روشن میشود.
– فردا چه وقت میروید ؟
– بعد از چاشت میرویم، بعد از چاشت خوب است.
سخت ذوقزده بود:
– بعد از چاشت.
– ها … همۀ ما میرویم.
فردا با هم سوی چمن رفتیم. آخرهای ماه اسد آن سال هوا خوب نبود. همه چیز را به رسول نشان دادم: پرچمها، چراغها و آن جایی را که قایق ها روی آب میگشتند. ناگهان آسمان را ابری تیره فرا گرفت و ما سوی خانه به راه افتادیم.
چمن را پشت سر گذاشته بودیم که ژاله به باریدن آغاز کرد دانه های ژاله بزرگ و سنگین بودند. ما زیر درختهای پشه خانه پنهان بودیم.
همه چیز به هم خورد و هرکس به سویی میگریخت. دانه های ژاله گلوپ های رنگا رنگ را در بالای سر و گرد و پیش مان ترنگ ترنگ میشکست، و شیشه های آنها روی زمین میریختند.
لختی بعد، بادی سخت شروع به وزیدن کرد: پرچم ها به هوا پریدند، اکلیلهای گل سر نگون شدند و قطارهای گلوپ از هم گسستند. ژاله آرام گرفت و مردم به چپاول پرداختند. ما نیز به هر سو چنگ می انداختیم و با دامنهای پر به سوی خانه دویدیم. بعد چند موتر پولیس آمد و مردم گریختند.
وقتی که به کوچه رسیدیم، هر کدام ما چندین گلوپ سرخ و سبز داشتیم، تنها «رسول» دست خالی آمده بود. پرسیدمش:
– ترا چه شده بود که نگرفتی ؟
– با پشیمانی ساخته گی پاسخ داد:
– آخی، گفتم اگر گیرمان کنند ؟
– کی گیر کند … همه مردم را میتوانند گیر کنند ؟ دیگران از ما بشتر گرفتند … اصلاً تو میترسی !
پره های بینی و لبهایش لرزید، چشم هایش پر آب شد و به گریه پرداخت. در این هنگام بچه های دیگر رفته بودند و ما تنها بودیم. گفتم:
– چرا، چرا ؟ چُپ باش …. آخر چیزی خو نگفتم. مردم خنده میکنند.
ولی او نمیتوانست از گریه جلوگیری کند:
– راست خود را بگویم، دلم نشد گلوپ ها را بگیرم …. اگر میتوانستم دیگران را هم نمیگذاشتم … آخی، شبهای جشن چی را روشن کنند، چی را تماشا کنیم ؟
خنده ام گرفت:
– گلوپ های دیگر دارند …. بسیار دارند.
– نی نی، این کار خوب نبود … خوب نبود.
از گپهایش متعجب شدم. من و دوستانم این کارها را بد نمیدانستیم. حتی برخی روزها از دکانهای بوریایی پنهانی خربوزه میکشیدیم. از این رو پرسیدم:
– چی بدی دارد ما ….
اما او، بغضش ترکیده بود و سرسختانه پافشاری میکرد.
– بد است …. بد است …
گریه مصرانه او سخت بر من تأثیر کرد:
– خوب، خوب … پس این ها را چی کنیم ؟
گریه اش ایستاد:
– چند تا گرفته ای ؟
– هشت تا … حالا چی کنیم ؟
با نیرویی بسیار از بازویم کش کرد:
– میرویم پس میدهیم …. گلوپ ها را پس میدهیم.
– عجب، چطور؟
و او مرا از دنبال خود میکشید:
– همین طور … پس میدهیم … پس ….
وقتی نزدیک چمن رسیدیم، آسمان صاف شده بود. باد نمیوزید و خورشید میخواست غروب کند. سیمها را دوباره میبستند. نزدیک موتری سبز رنگ، مردی چاق که عینک سپید به چشم داشت استاده بود. خشمگین مینمود و به دیگران دستور میداد. با ترس نزدیکش شدیم. نخست ما را ندید. نمیتوانستیم سخنی بگوییم. همان طور خاموش ایستاده بودیم. تا چشمش به ما افتاد، ترسیده دامنم را باز کردم:
– این گلوپ ها را بگیرید.
خشم از چهره اش گم شد و تبسم مهربانانه جایش را گرفت.
– اینها را از کجا کردید ؟
– از بچه ها گرفتیم.
مرد چاق کسی را صدا زد، گلوپ ها را به او داد و گفت:
– آفرین بچه هایم.
بعد موتروانش را طلبید:
– اینان را دور چمن بگردان که تماشا کنند.
راننده در موتر را باز کرد. ما درون آن پریدیم. موتر به حرکت در آمد و ما بر چوکیهای نرم آن احساس آرامشی دلپذیر کردیم.
* * *
از آن روز به بعد علاقه یی شدید به «رسول» احساس میکردم. به نظرم با دیگران فرق داشت. یک آدم برجسته بود. یگ روز پیشتر از جشن به حویلی مان آمد. در چشمهایش ذوق زبانگ میزد:
– فردا جشن است ها؟
– آری فردا، این وقت رسم گذشت است.
– رسم گذشت چیست ؟
– یعنی سپاهیان. تانگها و توپها را تیر میکنند که مردم ببینند.
– فردا میروی که آن ها را ببینیم ؟
– ها، میرویم تو هم میروی ؟
– کاکایم گفت با او بروم، مگر با تو میروم، یک جا میرویم … موترک را چه کردی ؟
– عجب موترکیست!
– خوشت آمده ؟
– بسیار … کی برایت خریده؟
– پدرم.
با وضع حرمان آلود آن به من پس داد.
– پدر من مرده!
سویش نگریستم: چهره اش سخت رقت انگیز بود. من دلم برایش بسیار سوخت:
– چه وقت مرد ؟
– دو سال پیش … سرفه میکرد، از سرفه مرد.
دیگر چیزی نگفتم سر گرم بازی شدیم. این بار راننده او بود.
* * *
سر انجام روز جشن فرا رسید و ما صبح وقت به سوی چمن رفتیم. وقتی آن جا رسیدیم، انبوه مردم چنان بود که برای پای ماندن جای وجود نداشت و ما با قدهای کوتاه مان نمی توانستیم رسم و گذشت را ببینیم. ساعت ها تپیدیم، به هر گوشه خود را زدیم، مگر بیهوده. چون مراسم آغاز شد، ما تنها آواز موزیک را میشنیدیم و لوله های توپ ها را میدیدیم و بس. بعد خسته و درمانده سوی خانه بر گشتیم.
چاشت آن روز باز با مستی و هیجان به چمن رفتیم. هردوی مان دوازده افغانی داشتیم به «رسول» گفتم:
– برویم کار نیوال، چطور ؟
– کار نیوال چیست ؟
– برویم میبینی، چیز خوبیست.
دیوار های کار نیوال بوریایی بود و تکت داخل شدن در آن یک قرآن. در هر گوشه قمارهای گوناگون برپا بود. آوازهای مختلف با هم گد میشد، و صداهایی که مشتری میطلبید، بلند برود.
– «طالع والا همی سوبیایی»
– «کته بان، کته بگیر»
– «یک بر چار تاوان داره»
«رسول» منگ شده بود. از دستش گرفتم سر میز «شش گوت» رفتیم. یک افغانی روی «کلاه» ماندم، «کلاه» برنده شد. پنج افغانی گرفتیم. «رسول» خودش را سخت گم کرده بود. بالای «بیرق» ماندم. باز بردیم. مگر با رسوم باختیم.
یک بار دیدیم که پول مان به هشتاد افغانی رسیده است. در دلهای مان شوق فریاد میزد و سخت سرگرم بودیم.
بعد، وقتی بار دگر به خود آمدیم یک پول هم در بساط نداشتیم. پاک باخته بودیم. دل مان نمیشد گپ بزنیم. احساس می کردیم چیزی را گم کرده ایم و یک بغض مبهم گلوی مان را میفشرد. هوا تاریک شده بود. دیگر به چراغها توجهی نداشتیم. با گردنهای کج و لبهای خشک میرفتیم سوی خانه. آن شب، پدرم بر سرم بارانی از دشنام بارید و برادرم سیلی سختی به گونه ام نواخت و من، آن بغض پنهانم ترکید و گریه را سر دادم.
روزهای جشن را با هم سپری کردیم. با هم الفت گرفته بودیم. هنگامی که از هم جدا میشدیم، نوعی اندوه بر دلم چیره میشد.
جشن گذشت و ما میدیدیم که چگونه کلوپ ها و بیرق ها را می کنند. روزی «رسول» پرسید:
– به راستی، چرا نمی گذارند هر روز جشن باشد ؟
دو روز دیگر گذشت. در این دو روز، بسیار اندوهگین بود. چند بار پرسیدمش:
– آخر، چرا گرفته هستی ؟
ولی او چیزی نمی گفت تنها یک بار آهی کشید:
– ببین.
– چی ؟
– کاش که قالینچۀ سلیمان میداشتیم.
– قالینچه سلیمان ؟ همان که به هوا میرود ؟
– ها، اگر میداشتیم، ما را به یک ساعت «مزار» میبرد و پس می آورد.
* * *
فردای آن روز خواب بودم که مادرم بیدارم کرد:
– «رسول» آمده، کارت دارد.
رفتم نزدیک دروازه کوچه. «رسول» را مانند روز نخستین دیدم. با همان چپن، همان لنگی، همان سلیپرها و همان پیراهن و تنبان، همان طور دستهایش را به پشت گره زده ایستاده بود، گرفته و افسرده به نظر میامد. لبهایش میلرزید و بغض گلویش را میفشرد:
– امروز میرویم.
تکانی سخت خوردم:
– راست میگویی ؟
– ها، همین حالا … آمدم با تو بامان خدایی کنم.
– دلم میشد گریه سر دهم. وضع او نیز چنین بود. در حالی که میکوشید چشم هایش به من نیفتد و با زنجیر دروازه بازی میکرد، گفت:
– ببین، اگر روزی مزار آمدی، حتماً به خانه ما بیا. خانه ما در کوچه «سیاه گرد» است آن جا از هر کس بپرسی نشانی میدهد … یک باغ هم داریم. اگر آمدی، میبرمت که ببینی … بسیار کلان نیست، مگر درختان انجیر، بادام و انار دارد … یک جوی هم دارد … نی، حتماً بیایی …
دروازه «مزاریان» باز شد، دو مرد یکی پیر و دیگری جوان، همراه سه زن و یک دختر کوچک از آن بر آمدند. لحظه یی دهن در ایستادند و با کسانی که پشت در بودند، چیزی گفتند. بعد سوی بازار رفتند و «رسول» را نیز صدا زدند. «رسول» دستانم را بی اراده با انگشتانش فشرد:
– میایی ها، حتماً ؟
– بلی، بلی اگر «مزار» آمدم، خانه تان را پیدا می کنم … در کوچه «سیاه گرد» …
سرش را تا انداخت و رفت. از پشتش فریاد زدم:
– یک دقیقه … یک دقیقه صبر کن.
با شتاب به خانه دویدم. موترکم را از اتاق برداشتم. لحظه یی نگریستمش. اصلاً درونش دیده نمیشد و رنگ هایش کششی داشت. بیرون آمدم و آن را به «رسول» دادم:
– این را پیشت نگاه کن.
شادی چهره اش را رنگ کرد. موترک را زیر بغلش گرفت و به دنبال دختر کوچک به راه افتاد. دیگر آن سنگینی و ابهت روز اول را نداشت. با بی قراری راه می رفت و تا هنگامی که در خم کوچه نا پدید شد، رویش را میگشتاند و مرا مینگریست …