پرتو نادری
شب شد و غم در دلم توفان گرفت
خنده آیینهها پایان گرفت
عنکبوت سایهها ظلمت تنید
بادها چون مارها هرسو خزید
برگ و بار بادها را باد بُرد
رونق قندیلها از باد مُرد
باد شب شلاق ولگردی به دست
قامت سبز درختان را شکست
های هوی ابر ها بالا گرفت
اختران را هاله سودا گرفت
زورق خورشید در ساحل شکست
روشنایی هر کجایی بار بست
کاج کاج روشنی از پا فتاد
مرده جانی گویی در دریا فتاد
آسمان چون سینه شب تنگ شد
آسمان و تیرهگی همرنگ شد
ظلمت اندر کوچهها خمیازه کرد
زخم های روشنی را تازه کرد
خیمه زد آیینه بر گور چراغ
سینهاش از بیچراغی داغ داغ
در دل نیزار های دور دست
قوی مه را گویی پر بشکسته است
دختران روشنایی سوگوار
قامت یلدای شب چون چوب دار
روزنان اختران تاریک و سرد
آسمان تا بیکران لبریز گرد
با ستاره آسمان را راز نیست
کوچه راه کهکشانها باز نیست
نعره دیو است اندر نای شب
بامدادان مانده زیر پای شب
لکههای ننگ بر اندام ماه
ننگ دارد آفتاب از نام ماه
پیل شب با پیلبانان در وفا
ق میکند با روزگاران جفت و تاق
برکه آیینه بینیلوفر است
سالها شد این صدف بیگوهر است
گوهر آیینهها تاراج شد
آرزو در سینهها تاراج شد
چاهسار زندهگی پر مار و مور
نی امیدی از رهایی نی ز نور
زندهگان با مردهگان همخانهاند
زندهگان با زندهگی بیگانهاند
پاسدار زندهگی دیوان مرگ
هر یکی را روی لب فرمان مرگ
آبنوسان برگ و بار آوردهاند
بوی شب را در کنار آوردهاند
لالهیی در دشتها بیداغ نیست
ای دریغ از بلبلان چون باغ نیست
بلبلان را آشیان در باغ خون
در گلوشان سرمهیی از داغ خون
باغها مان جمله خاکستر هنوز
مجمر سوزانِ پُر اخگر هنوز
فکر روشن در ضمیر کوه نیست
غیر آتشسوزی انبوه نیست
کوه اینجا می فتد از پا به دشت
رود آتش تا که از صحرا گذشت
میزان ۱۳۷۳ شهرکابل