عرفان و حافظ
چنانکه بسیاری از پژوهشگران نشان داده اند، حافظ فراوان واژگان عرفانی و مایه ها و داده های آن را به کار برده است. با این که هیچ یک از گذشتگان همزمان حافظ تا دویست سال پس از او، حافظ را صوفی یاعارف ندانسته اند و آن را خواهیم دید، پژوهشگران هشتاد سال گذشته تنها به همین روی که او واژگانی را به کار برده که با واژگانی عرفانی مشترک است و عده ای آن هم در سرزمین های دور و بی آشنایی مستقیم با حافظ او را عارف دانسته اند، بی هیچ راهنما، نشانه یا راهگشای، چیز ها نو
عرفان و حافظ
چنان که بسیاری از پژوهشگران نشان داده اند، حافظ فراوان واژگان عرفانی و مایه ها و داده های آن را به کار برده است. با این که هیچ یک از گذشتگان همزمان حافظ تا دویست سال پس از او، حافظ را صوفی یاعارف ندانسته اند و آن را خواهیم دید، پژوهشگران هشتاد سال گذشته تنها به همین روی که او واژگانی را به کار برده که با واژگانی عرفانی مشترک است و عده ای آن هم در سرزمین های دور و بی آشنایی مستقیم با حافظ او را عارف دانسته اند، بی هیچ راهنما، نشانه یا راهگشای، چیز ها نوشته و حافظ را به عرفان پیوسته اند که اکنون گفته سخنی برخلاف این باور، کاری در حدود شنا برخلاف جریان شمرده می شود. برای آنان روشن و آشکار بوده است که حافظ عارف بوده و نیازی به اثبات نداشته است، زیرا زبان او را عرفانی دیده و شمرده اند.
برای نمونه یکی از تازه ترین نوشته ها- که نویسنده اش هم بسیار معتبر شمرده می شود اشاره می کنیم. سید حسین نصر در مقاله ای با عنوان( ظهور و تحول تصرف ایرانی)(لویزن ۱۳۸۴ ج ۱ ص ۳۲ به بعد) می گوید اجازه دهید( سخن خود را با شعری از اعظم شعرای صوفی آغاز کنم که بزرگترین شاعر در زبان فارسی نیز هست: یار روحانی مولوی، حافظ:
حافظ از نگاهی دیگر
(( دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است))
حافظ که این همه بد به صوفی گفته خود صوفی قلمداد شده. ۱-
او گه به احتمال زیاد میانه ای با مولوی نداشته یار روحانی مولوی شمرده شده. ۲-
۳- به غزلی از حافظ استناد شده که بیشتر پژوهندگان آن را از حافظ نمی دانند. غزلی است سست و کودکانه.
این گونه سخنان هیچ پایه ی علمی ندارد، جز اینکه تبلیغاتی تحمیل کننده باشد، هیچ چیز دیگر نیست. به رابطه حافظ و مولوی خواهیم پرداخت.
کسان دیگری هم در همین کتاب همانند این سخنان را تکرار کرده اند.
چیزی که باید آنرا همیشه به چشم داشت اینکه در برابر آن همه انتقاد تند که حافظ از صوفیان کرده است. تنها سه کار ممکن است:
این که حافظ را فدای صوفیان کنند که بسیار دشوار و مخاطره آمیز است. ۱-
۲- صوفیان را فدای حافظ کنند که برای بیشتر پژوهندگان، به ویژه کسانی مانند نور بخش و حسن نصر ممکن نیست، زیرا پس از آن سخنی برای گفتن نخواهد بود.
۳- حافظ و صوفی را یک جنس کنند. این کار، امن ترین چاره است. کمتر پژوهشگری است که به این راه نرفته باشد. از این لحاظ محمد قزوینی با همه محافظه کاری های علمی اش بسیار جلو تر از این پژوهشگران بوده است.
شگفت آنکه بیشتر این پژوهشگران به هیچ روی به خلق و خوی حافظ، رفتار ها گفتار های او که همه وابسته به جامعه است و از بیخ و بن رنگ مردمی و اجتماعی دارد و وابستگی( یا ناوابستگی) آن ها به عرفان نگاهی نینداخته اند. این چگونه عارف و دبستان اندیشه ی عرفانی است که روایتگر تاریخ و گزارشگر رویداد های اجتماعی ایران در بیش از نیم صده ( ۷۴۲ تا ۷۹۵ هجری قمری) بوده است؟ کدام عارف یا صوفی دیگری با جامعه سرو کار داشته و غمخوار اهل درد بوده است؟ این واقیعت به اندازه روشن است که سعدی هم آن را دریافته و در گلستان گفته است:
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عارف و عالم چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را
عارف و عرفان در پی رهایی فردی هستند، نه رهایی جمعی انسانی. غریق را عرفان، فردی پیموده می شود و کوشش های یک عارف به هیچ وجه در رهایی یا فراروی دیگری اثری ندارد، زیرا همه آزمون ها و دست آورد های عرفانی نه تنها فردی بلکه شخصی است. استنباط عرفانی شخصی است و استنباط یا فهم عرفانی یک نفر به دریافت یا حس دیگری بستگی ندارد عارف تنها می تواند راهنما و برانگیزنده ی دیگری باشد. نمی تواند دیگری را به تجربه ی عرفانی وادارد. این کاری شخصی است. آن جایی این آزمون شکل میگیرد که شخص خود بماند و خود را در برابر حقیقتی روحانی تصور کند. همه ی کار ها، مراسم، آداب و رسوم صوفیانه ابزار تشویق و وسیله راندن دانش آموز یا بی تجربه به سوی آن آزمون است.
چنان که در بخش حافظ از جوانی تا پیری گفته ایم غزل های حافظ گذشته از اینکه عشقی زمینی و شاد خواری و خوشی باشی را می ستاید، فراوان به پیشامد های زمان و پی آمد کار های سیاسی و اجتماعی می شناساند و این در شعر یا سخنان هیچ صوفی یا عارفی دیده نمی شود .
اگر تمام نوشته های صوفیان و عارفان را در این زمینه در کنار هم بگذاریم همه با هم به اندازه ی نیمی از سخنان حافظ نخواهد شد و من این را کاملا از سر احتیاط می گویم و گرنه انکار شعور و مسولیت اجتماعی (البته نه انسانی) در شعرعارفانه روشن است و احتیاجی به گرد آوری شاهد و دلیل ندارد.
در صده هفتم هجری وضع آناتولی به مراتب بدتر از ایران در صده هشتم هجری است،اما حتا در یک بیت مولوی هم اشاره ای به آن دیده نمی شود( خوار و خراب شمردن دنیا و طرح کلیات ربطی به این مسائل ندارد) مولوی حتا یک بیت راجع به حکومت با اوضاع اجتماعی عصر خود نسروده است. همچنین است کار های دیگر صوفیان چه در ایران و چه در آناتولی. در تصوف کسی به جامعه نمی اندیشیده و رهایی اجتماعی را نمی جسته است. عرفان راه رهایی فردی، بلکه شخصی، از طریق آسمان پیمایی و فرارویی است.
عرفان اساسا در زمان پیدا شده است که مفهوم جامعه به عنوان واحدی غیر از فرد با ویژه گی هایی که به فرد ارتباط ندارد، ناشناخته بوده است، به همین دلیل همه ی سفارش ها و راهنمایی ها در آن فردی است. پس از آنکه دوره بسیار کهن هم هدف های عرفان دگرگون نشد و به همان شکل باستانی ماند. سخن در این نیست که عرفان در پی رهایی مردمی یعنی نوع انسان هست یا نیست، بلکه در این است که عرفان راه جمعی رهایی و در نتیجه مسئله اجتماعی نمی شناسد. به همین دلیل است که هیچ گاه صوفی یا عارفی( جز یک استثنا) در باره ی طرز اداره ی اجتماع و امثال آن – برای نمونه چون خواجه نظام الملک در سیاست نامه – سخن نگفته است.
در اندیشه ی عارفانه، شهر و شهریاری و زندگی اجتماعی جایی ندارد.
عارف به ریشه اجتماعی درد های انسان کاری ندارد. او فراوان خردستیز است . با دانش سر دشمنی دارد. ممکن است که صوفیان یا عارفانی واقعا دست ازدنیا کشیده باشد، اما هیچ کدام راه اداره ی دنیا را و این که اگر همه دست از جهان بشویند چه خواهد شد نداده اند. در میان شاعران ایران بیش از همه حافظ است که به شهری( کشور، جامعه و مردم به شکل توده و نه افراد جدا جدا) می اندیشد، علت هم روشن است، حافظ عارف یا صوفی نبوده و تعلیمات صوفیانه نداشته است. در شرح حال او هم هرگز کسی نگفته است که حافظ به شیخ یا عارفی ارادت داشته یا تحت تآثیر کسی از آنان بوده است. پس از حافظ هم هیچ دبستان صوفیانه یا عارفانه ای او را به خود نسبته یا خود را پیرو دبستان او یا دبستانی که او بدان بستگی داشته ندانسته است. چرا؟ چون روشن است که حافظ تعلیمات صوفیانه نداشته است. عارفی در تاریخ فرهنگ ایران نیست که مکتب او ناشناخته باشد، آن هم در صده ی هشتم هجری. پس چرا حافظ چنین نیست؟ شاید یکی از سنجیده ترین سخنان درباره حافظ از آن محمد امین ریاحی باشد که ضمن ابراز امکان علاقه ی حافظ به عرفان غرب ایران( سهروردی، عین القضات و مجموعآ عرفان عاشقانه) و نه عرفان زاهدانه ی خراسان، می گوید: حافظ شاعری است رند، آزاده و واراسته، بالاتر از زمان و مکان، و جنگ هفتاد دو ملت، بستن او به یک گروه فکری و محدود کردن او…خوار داشت اوست( گلگشت،ص.۳۳).
پژوهشگران دوره ی ما هم نتوانسته اند او را به مکتب مشخصی پیوند دهند یا بستگی آشکاری میان او و مکتب ویژه ای بیابند . این گفت و گو سر دراز دارد و
حتا جایی که حافظ از حلاج نام می برد از او انتقاد می کند که چرا راز ها را هویدا می کرده است و دیگر هیچ.
اگر دست نویس های دیوان حافظ را از پایان صده ی دهم هجری به بعد و آن گاه نوشته های تذکره نویسان را برسی کنیم، روند عارف کردن حافظ روشن می شود.
محمد قزوینی اشاره ای به وضع دست نویس ها کرده است( قزوینی-غنی۴۵). رونویسگران دیوان به ویژه از آغاز صده ی دهم یا آغاز پادشاهی صوفیان، برای گرامی کردن و نگاه داشتن دیوان حافظ او را عارف و حتا شیعه کرده اند. این شیعه کردن با پیشرفت پژوهش در ایران از میان رفت و روشن شد که شیرازیان در صده ی هشتم چه مذهب داشته اند و اگر حافظ مذهبی بوده، نمی توانست بیرون از آن باشد، اما عارف بودن او نه تنها زیانی برای کسی نداشت، بلکه در دوره های واپسگریی، استبداد و افزوده شدن فقر و فلاکت رونق بیشتری هم گرفت و با انواع کار های تبلیغاتی و گاه علمی پشتوانه یافت.
این گرفتاری از آن جا پدید آمده است که در ایران تا آن جا که من آگاهی دارم، هیچ نامه ی درست برسی شده ای درباره ی عرفان و آن گاه عرفان ایرانی نیست و حتا در جهان هم جز در مورد چند عارف و نه عرفان همچون پدیده ای دینی بسیار کم است( نمونه رارنک : لویزن ۱۳۸۴ که در آغاز آن در ستایش نامه از عرفان چاپ شده است که به یکی از آن ها اشاره کردیم). در نتیجه در ایران چندان روشن نیست که عرفان چیست و عارف کیست. این درست است که عرفان همچون دین و گاه خود دین، یعنی جهان شناختی با هستی شناختی است، اما دریافت سر راست و بی واسطه را باور دارد .
این هم روشن است که عرفان همیشه دارای الگوی دینی و حتا دور تر از دین است و هدف آن رستگاری فردی و پیوستن به جهان ازلی است و الگوی پیوستن آن هم تنها فردی است و اگر دارای آیین ها و رفتار های جمعی است، هیچ آیین و رفتار جمعی در آن، راه و ابزار آن رهایی نیست، زیرا این نه برون که درون فرد، مایه ی رهایی اوست و یگانه کردن درون ها نشدنی است. آیین ها و رفتار ها ابزار یگانگی گروهی، همراهی، همگامی و راهنمایی است. نتیجه این که رستگاری و رسیدن به بهره ی ازلی، کار آیین ها و رفتار های صوفیانه و عارفانه نیست. کار دوران است:
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
مثنوی
باری من بر این باورم که حافظ همچون شاعری اجتماعی، معترض و طغیانگر (نک بخش ۱۹ این کتاب) نمی توانست عارف باشد. او چنان که میدانیم – دست کم در زمان خود چنین شمرده نمی شد. او صوفیان را به طور کلی و برخی از عارف – صوفیان را هم چه شوخی و چه جدی به باد انتقاد گرفته و هنگام سخن گفتن کلی آنان را سخت نکوهیده است:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
و آغاز مکر با فلک حیله باز کرد…
صوفی بیا که آینه صافی ست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را…
تا گوید:
حافظ مرید جام می ست ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
غزلی در آن شاه نعمت الله ولی را به شوخی می گیرد و ده ها بیت سرزنش کننده درباره ی صوفیان را چگونه باید گزارش کرد؟
گاهی این طعنه بسیار ظریف است:
مطرب چه پرده ساخت که در پرده ی سماع
بر اهل وجد و حال در گفت و گو ببست
بر آستانه ی میخانه هر که یافت رهی
زفیض جام می اسرار خانقه دانست
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت
در عرفان وابستگی عارف به یکی از دبستان های اندیشه ی عرفانی بدیهی و روشن است، اما این هم روشن است که تا کنون هیچ برسی دانشورانه ای بستگی حافظ را به یکی از دبستان های عرفانی روشن نکرده است. گذشته از این اگر چه واژگان عارفانه و برخی از تمثیل و اشاره های عرفانی در شعر حافظ فراوان است، زمینه بنیادی سخنان او نه عرفان که پدیده های اجتماعی است و عشق، آن هم نه عشق آسمانی و عرفانی که زمینی.
در هیچ یک از نوشته های کهن و همزمان حافظ چیزی درباره ی عرفان حافظ دیده نمی شود. در زمان او اشخاص مهمی مانند علی بن محمد شریف جرجانی (صوفی حنفی مشهور و نویسنده ی شرح بر مواقف عضدالدین ایجی) در شیراز میزیستند، چگونه حافظ نامی از ایشان نبرده است ( البته خود از ایجی غیر از جرجانی است). گرد آورنده ی دیوان او که به محمد گلندام معروف شده است، درباره ی او چنین میگوید:(…و بی تکلف مخلص این کلمات و متخصص این مقدمات دات ملک صفات مولانا الا عظم السعید، المرحوم الشهید مفخرالعلما، استاد نحاریرالادبا، معدن اللطائف الروحانیه، مخزن المعارف السبحانیه، شمس الملۀ و الدین محمد الحافظ الشیرازی بود طیب الله تربته)(قزوینی- غنی ۶۷ تا ۶۸)
به نظر من مهم تر از این، نسخه ی نخجوانی است که چه بسا اندکی پس از مرگ حافظ گرد آوری شده است. متاسفانه نه محمد قزوینی و نه دیگران به ارزش این دست نویس چنان که باید پی نبرده اند، زیرا برابر سخن قزوینی درباره ی شیوه خط دست نویس، می توان چنین اندیشید که از کهن ترین نمونه های نستعلیق است و گرایش به نسخ دارد و برسی های من در خط فارسی نشان می دهد که شیوه خط از آن پایان صده ی هشتم هجری و سر آغاز صده ی نهم است. گذشته از این نخست سیصد و نود سه غزل از حرف الف تا یا گرد آورده و آنگاه دوباره به همان ترتیب صد و چهارده غزل دیگر گرد آورده است. این نشان می دهد که نویسنده از نخستین گرد آورندگان غزل های حافظ است. در چنین دست نویس با ارزشی درباره ی پایان دیوان چنین آمده است:(تم الدیوان المولی العالم الفاضل، ملک القرآ و افضل المتاخرین، شمس الملۀ والدین مولانا محمد الحافظ روح الله روحه و اوصل فتوحه ونور مرقده بعون…)
این شگفت انگیز نیست که در هیچ یک از دو نوشته هیچ نشانی از این نیست که حافظ عارف بوده است؟ قزوینی در این باره می گوید: از القاب و نعوتی که این کاتب بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر خواجه در حق او نگاشته یعنی المولی… بدون اینکه هیچ عباراتی دیگر دال بر این که وی از مشاهیر عرفا و صوفیه عصر خود بوده از قبیل… که در نسخ جدیده معمولا بر اسم او می افزایند، در حق او استعمال کرده باشد، شاید بتوان استنباط کرد که خواجه در عصر خود بیشتر از زمره ی علما و فضلا و دانشمندان به قلم می رفته تا از فرقه ی عرفا و صوفیه…
باید گفت که قزوینی هم گرفتار غوغای عام بوده ولی از آن جا که شیوه ی اوست بسیار با احتیاط سخن گفته و حافظ را بیشتر دانشمند و کمتر صوفی یا عارف شمرده است و قطعآ دانش او را بیش از عرفان او می دانسته است. باید گفت که چنین نیست و هم زمانان حافظ درباره ی او بسیار دقیق و درست داوری کرده و او را چنان که بوده است، نه عارف که دانشمند و حافظ ( موسیقیدان و حافظ قران) دانسته اند.
در دانشمندی حافظ همین بس که او شاید نخستین شاعر بزرگی باشد که زمین را کروی و در حال جنبش و حرکت در مدار ذکر کرده و ایجاد ماه و سال و تبدیل فصول را نتیجه آن دانسته است:
سال و تبدیل فصول را نتیجه آن دانسته است:
گوی زمین ربوده ی چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
گذشته از اینکه هیچ یک از هم زمانان حافظ او را عارف نشمرده اند، در دیوان حافظ هم هیچ نامی از عارفی نیست و تنها یک بار به اشاره از منصور حلاج نام برده شده که می دانیم درباره ی او تردید هست که عارفی از نوع معمول و متعارف بوده باشد. آیا در طول هشت صدۀ تاریخ دوره ی اسلامی حتا یک تن از عارفان ما از نظر حافظ شایسته ی توجه نبوده است؟
بگذارید با صوفیان آغاز کنیم. این روشن است که حافظ با صوفیان سر دشمنی، آری دشمنی داشته و در تمام دیوان خود آنان را حیله گر، اهل مجاز، زشت، پلید، نادرست، گداخوی و طبیبان مدعی خوانده است (عده ای از صوفیان، مانند عطارد، طبیب بوده اند). از میان صوفیان چند تن با گوشه و کنایه در دیوان او شناخته می شوند، مانند شاه نعمت الله ولی که داستان شناخته ای دارد. در دیوان حافظ غزل معروفی هست با آغاز:
بلبل زشاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
او در پایان غزل میگوید :
ساقی مگر وظیفه ی حافظ زیاده داد
کاشفته کرد کله و (طره ی) دستار مولوی
به نظر من این بیت اشاره ای است به جلال الدین محمد بلخی چرا که او هم صوفی بوده و طبعآ حافظ با او هم میانه ای نداشته است. عارفان چه تفاوتی اساسی با صوفیان دارند؟ اگر کسی چنین بی پروا و با زبانی تند و خوار کننده از صوفیان سخن می گوید، چه رابطه ای با عرفان دارد؟ مگر چه تفاوتی اساسی میان صوفیان و عارفان یا تصوف و عرفان هست که حافظ مجبور باشد آن مرز را نگه دارد یا حتا بشکند؟
این در روزگار ما و برای بزرگذاشت گذشتگان و در برابر داوری امثال حافظ است که عده ای را عارف نام می دهیم و گرنه بسیاری از آنان را عارف می شماریم خود خویشتن را به ویژه در دوره پیش از مغول صوفی نامیده اند.
از نظر حافظ و هم اندیشان او چون یغمانی جندقی، صوفیان پلید و دون، گداخوی و بنده شکم و قدرت بوده اند، درست مثل زاهدان و شیوخ. اینک ما برای این که مثلا مولوی را از این صفات مبرا کنیم او را عارف نام می دهیم. این کار هم بیش از آن که دلسوزی و نتیجه ی دلبستگی یا تحقیق در خلق و خو و رفتار های مولوی باشد، دلسوزی برای خود و حمایت از خویشتن است که می خواهیم به اشخاصی نپردازیم که هوشیاران تاریخ ما یعنی امثال حافظ آنان را پست شمرده اند. بگذاریم از کسانی که حتا به امثال مولوی ایمان دارند. باید توجه داشت که من به هیچ روی آهنگ بدگویی از مولوی ندارم. آهنگ من بررسی واقیعت های تاریخی است.
نکته بسیار مهم دیگر اینکه چرا هیچ عارف دیگری- مگر حافظ و یاران و پیروان او (مانند عبید و یغما)- چنین سخت و با زبانی تند از صوفیان انتقاد و بلکه آنان را سرزنش نکرده اند؟ علت روشن است، زیرا اگر صوفی و تصوف زیر سوال برود، عرفان و عارف هم خواهد رفت، چون هیچ تفاوت اساسی میان عرفان و تصوف و ناگزیر عارف و صوفی وجود ندارد. بی گمان هیچ یک از عارفان و صوفیان زمان حافظ او را بر نمی تافته اند و شاه نعمت الله ولی آشکار ترین ایشان است.
اگر شعر حافظ سراسر پیزندی و عرفانی است چرا آشکارا با دوره های گوناگان تاریخی، آمدن و رفتن شاهان و پیشامد های زمان دگرگون می شود و بهتر از هر تاریخی که در آن دوره نوشته شده گویای وضع اجتماعی است (نک: بخش حافظ از جوانی تا پیری) تا حدی که برخی ار پژوهشگران او را (آیینه دار تاریخ) شمرده اند.
حافظ، از نگاهی دیگر
شاید بتوان گفت که حافظ هوشیار ترین شاعر اجتماعی ایران در طول تاریخ شعر دبستانی (کلاسیک) است. او بیش از همه ی شاعران و ناهمانند با صوفیان و عارفان دو روی روزگار خود و پیش از خود را نقاب از چهره برانداخته و والاترین آموزش ها را در این باره ی بردباری و فداکاری انسان در راه انسان داده است. این غزل او در این باره و ادب فارسی بی نظیر است:
ای دل به کوی دوست گذاری نمی کنی؟
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چوگان کام در کف و گویی نمی زنی؟
بازی چنین به دست و شکاری نمی کنی؟
ساغر لطیف و پر می و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی؟
در آستین جان تو صد نافه مندرج
وان را فدای طره ی یاری نمی کنی؟
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمی کنی
این خون که موج می زندت در جگر چرا
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی؟
مشکین نشد از آن دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
حافظ برو که بندگی بارگاه دوست
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی
سرچشمه: برگرفته از کتاب حافظ از نگاهی دیگران، علی حصوری
شته و حافظ را به عرفان پیوسته اند که اکنون گفته سخنی برخلاف این باور، کاری در حدود شنا برخلاف جریان شمرده می شود. برای آنان روشن و آشکار بوده است که حافظ عارف بوده و نیازی به اثبات نداشته است، زیرا زبان او را عرفانی دیده و شمرده اند.
برای نمونه یکی از تازه ترین نوشته ها- که نویسنده اش هم بسیار معتبر شمرده می شود اشاره می کنیم. سید حسین نصر در مقاله ای با عنوان( ظهور و تحول تصرف ایرانی)(لویزن ۱۳۸۴ ج ۱ ص ۳۲ به بعد) می گوید اجازه دهید( سخن خود را با شعری از اعظم شعرای صوفی آغاز کنم که بزرگترین شاعر در زبان فارسی نیز هست: یار روحانی مولوی، حافظ:
حافظ از نگاهی دیگر
(( دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است))
حافظ که این همه بد به صوفی گفته خود صوفی قلمداد شده. ۱-
او گه به احتمال زیاد میانه ای با مولوی نداشته یار روحانی مولوی شمرده شده. ۲-
۳- به غزلی از حافظ استناد شده که بیشتر پژوهندگان آن را از حافظ نمی دانند. غزلی است سست و کودکانه.
این گونه سخنان هیچ پایه ی علمی ندارد، جز اینکه تبلیغاتی تحمیل کننده باشد، هیچ چیز دیگر نیست. به رابطه حافظ و مولوی خواهیم پرداخت.
کسان دیگری هم در همین کتاب همانند این سخنان را تکرار کرده اند.
چیزی که باید آنرا همیشه به چشم داشت اینکه در برابر آن همه انتقاد تند که حافظ از صوفیان کرده است. تنها سه کار ممکن است:
این که حافظ را فدای صوفیان کنند که بسیار دشوار و مخاطره آمیز است. ۱-
۲- صوفیان را فدای حافظ کنند که برای بیشتر پژوهندگان، به ویژه کسانی مانند نور بخش و حسن نصر ممکن نیست، زیرا پس از آن سخنی برای گفتن نخواهد بود.
۳- حافظ و صوفی را یک جنس کنند. این کار، امن ترین چاره است. کمتر پژوهشگری است که به این راه نرفته باشد. از این لحاظ محمد قزوینی با همه محافظه کاری های علمی اش بسیار جلو تر از این پژوهشگران بوده است.
شگفت آنکه بیشتر این پژوهشگران به هیچ روی به خلق و خوی حافظ، رفتار ها گفتار های او که همه وابسته به جامعه است و از بیخ و بن رنگ مردمی و اجتماعی دارد و وابستگی( یا ناوابستگی) آن ها به عرفان نگاهی نینداخته اند. این چگونه عارف و دبستان اندیشه ی عرفانی است که روایتگر تاریخ و گزارشگر رویداد های اجتماعی ایران در بیش از نیم صده ( ۷۴۲ تا ۷۹۵ هجری قمری) بوده است؟ کدام عارف یا صوفی دیگری با جامعه سرو کار داشته و غمخوار اهل درد بوده است؟ این واقیعت به اندازه روشن است که سعدی هم آن را دریافته و در گلستان گفته است:
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عارف و عالم چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را
عارف و عرفان در پی رهایی فردی هستند، نه رهایی جمعی انسانی. غریق را عرفان، فردی پیموده می شود و کوشش های یک عارف به هیچ وجه در رهایی یا فراروی دیگری اثری ندارد، زیرا همه آزمون ها و دست آورد های عرفانی نه تنها فردی بلکه شخصی است. استنباط عرفانی شخصی است و استنباط یا فهم عرفانی یک نفر به دریافت یا حس دیگری بستگی ندارد عارف تنها می تواند راهنما و برانگیزنده ی دیگری باشد. نمی تواند دیگری را به تجربه ی عرفانی وادارد. این کاری شخصی است. آن جایی این آزمون شکل میگیرد که شخص خود بماند و خود را در برابر حقیقتی روحانی تصور کند. همه ی کار ها، مراسم، آداب و رسوم صوفیانه ابزار تشویق و وسیله راندن دانش آموز یا بی تجربه به سوی آن آزمون است.
چنان که در بخش حافظ از جوانی تا پیری گفته ایم غزل های حافظ گذشته از اینکه عشقی زمینی و شاد خواری و خوشی باشی را می ستاید، فراوان به پیشامد های زمان و پی آمد کار های سیاسی و اجتماعی می شناساند و این در شعر یا سخنان هیچ صوفی یا عارفی دیده نمی شود .
اگر تمام نوشته های صوفیان و عارفان را در این زمینه در کنار هم بگذاریم همه با هم به اندازه ی نیمی از سخنان حافظ نخواهد شد و من این را کاملا از سر احتیاط می گویم و گرنه انکار شعور و مسولیت اجتماعی (البته نه انسانی) در شعرعارفانه روشن است و احتیاجی به گرد آوری شاهد و دلیل ندارد.
در صده هفتم هجری وضع آناتولی به مراتب بدتر از ایران در صده هشتم هجری است،اما حتا در یک بیت مولوی هم اشاره ای به آن دیده نمی شود( خوار و خراب شمردن دنیا و طرح کلیات ربطی به این مسائل ندارد) مولوی حتا یک بیت راجع به حکومت با اوضاع اجتماعی عصر خود نسروده است. همچنین است کار های دیگر صوفیان چه در ایران و چه در آناتولی. در تصوف کسی به جامعه نمی اندیشیده و رهایی اجتماعی را نمی جسته است. عرفان راه رهایی فردی، بلکه شخصی، از طریق آسمان پیمایی و فرارویی است.
عرفان اساسا در زمان پیدا شده است که مفهوم جامعه به عنوان واحدی غیر از فرد با ویژه گی هایی که به فرد ارتباط ندارد، ناشناخته بوده است، به همین دلیل همه ی سفارش ها و راهنمایی ها در آن فردی است. پس از آنکه دوره بسیار کهن هم هدف های عرفان دگرگون نشد و به همان شکل باستانی ماند. سخن در این نیست که عرفان در پی رهایی مردمی یعنی نوع انسان هست یا نیست، بلکه در این است که عرفان راه جمعی رهایی و در نتیجه مسئله اجتماعی نمی شناسد. به همین دلیل است که هیچ گاه صوفی یا عارفی( جز یک استثنا) در باره ی طرز اداره ی اجتماع و امثال آن – برای نمونه چون خواجه نظام الملک در سیاست نامه – سخن نگفته است.
در اندیشه ی عارفانه، شهر و شهریاری و زندگی اجتماعی جایی ندارد.
عارف به ریشه اجتماعی درد های انسان کاری ندارد. او فراوان خردستیز است . با دانش سر دشمنی دارد. ممکن است که صوفیان یا عارفانی واقعا دست ازدنیا کشیده باشد، اما هیچ کدام راه اداره ی دنیا را و این که اگر همه دست از جهان بشویند چه خواهد شد نداده اند. در میان شاعران ایران بیش از همه حافظ است که به شهری( کشور، جامعه و مردم به شکل توده و نه افراد جدا جدا) می اندیشد، علت هم روشن است، حافظ عارف یا صوفی نبوده و تعلیمات صوفیانه نداشته است. در شرح حال او هم هرگز کسی نگفته است که حافظ به شیخ یا عارفی ارادت داشته یا تحت تآثیر کسی از آنان بوده است. پس از حافظ هم هیچ دبستان صوفیانه یا عارفانه ای او را به خود نسبته یا خود را پیرو دبستان او یا دبستانی که او بدان بستگی داشته ندانسته است. چرا؟ چون روشن است که حافظ تعلیمات صوفیانه نداشته است. عارفی در تاریخ فرهنگ ایران نیست که مکتب او ناشناخته باشد، آن هم در صده ی هشتم هجری. پس چرا حافظ چنین نیست؟ شاید یکی از سنجیده ترین سخنان درباره حافظ از آن محمد امین ریاحی باشد که ضمن ابراز امکان علاقه ی حافظ به عرفان غرب ایران( سهروردی، عین القضات و مجموعآ عرفان عاشقانه) و نه عرفان زاهدانه ی خراسان، می گوید: حافظ شاعری است رند، آزاده و واراسته، بالاتر از زمان و مکان، و جنگ هفتاد دو ملت، بستن او به یک گروه فکری و محدود کردن او…خوار داشت اوست( گلگشت،ص.۳۳).
پژوهشگران دوره ی ما هم نتوانسته اند او را به مکتب مشخصی پیوند دهند یا بستگی آشکاری میان او و مکتب ویژه ای بیابند . این گفت و گو سر دراز دارد و
حتا جایی که حافظ از حلاج نام می برد از او انتقاد می کند که چرا راز ها را هویدا می کرده است و دیگر هیچ.
اگر دست نویس های دیوان حافظ را از پایان صده ی دهم هجری به بعد و آن گاه نوشته های تذکره نویسان را برسی کنیم، روند عارف کردن حافظ روشن می شود.
محمد قزوینی اشاره ای به وضع دست نویس ها کرده است( قزوینی-غنی۴۵). رونویسگران دیوان به ویژه از آغاز صده ی دهم یا آغاز پادشاهی صوفیان، برای گرامی کردن و نگاه داشتن دیوان حافظ او را عارف و حتا شیعه کرده اند. این شیعه کردن با پیشرفت پژوهش در ایران از میان رفت و روشن شد که شیرازیان در صده ی هشتم چه مذهب داشته اند و اگر حافظ مذهبی بوده، نمی توانست بیرون از آن باشد، اما عارف بودن او نه تنها زیانی برای کسی نداشت، بلکه در دوره های واپسگریی، استبداد و افزوده شدن فقر و فلاکت رونق بیشتری هم گرفت و با انواع کار های تبلیغاتی و گاه علمی پشتوانه یافت.
این گرفتاری از آن جا پدید آمده است که در ایران تا آن جا که من آگاهی دارم، هیچ نامه ی درست برسی شده ای درباره ی عرفان و آن گاه عرفان ایرانی نیست و حتا در جهان هم جز در مورد چند عارف و نه عرفان همچون پدیده ای دینی بسیار کم است( نمونه رارنک : لویزن ۱۳۸۴ که در آغاز آن در ستایش نامه از عرفان چاپ شده است که به یکی از آن ها اشاره کردیم). در نتیجه در ایران چندان روشن نیست که عرفان چیست و عارف کیست. این درست است که عرفان همچون دین و گاه خود دین، یعنی جهان شناختی با هستی شناختی است، اما دریافت سر راست و بی واسطه را باور دارد .
این هم روشن است که عرفان همیشه دارای الگوی دینی و حتا دور تر از دین است و هدف آن رستگاری فردی و پیوستن به جهان ازلی است و الگوی پیوستن آن هم تنها فردی است و اگر دارای آیین ها و رفتار های جمعی است، هیچ آیین و رفتار جمعی در آن، راه و ابزار آن رهایی نیست، زیرا این نه برون که درون فرد، مایه ی رهایی اوست و یگانه کردن درون ها نشدنی است. آیین ها و رفتار ها ابزار یگانگی گروهی، همراهی، همگامی و راهنمایی است. نتیجه این که رستگاری و رسیدن به بهره ی ازلی، کار آیین ها و رفتار های صوفیانه و عارفانه نیست. کار دوران است:
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
مثنوی
باری من بر این باورم که حافظ همچون شاعری اجتماعی، معترض و طغیانگر (نک بخش ۱۹ این کتاب) نمی توانست عارف باشد. او چنان که میدانیم – دست کم در زمان خود چنین شمرده نمی شد. او صوفیان را به طور کلی و برخی از عارف – صوفیان را هم چه شوخی و چه جدی به باد انتقاد گرفته و هنگام سخن گفتن کلی آنان را سخت نکوهیده است:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
و آغاز مکر با فلک حیله باز کرد…
صوفی بیا که آینه صافی ست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را…
تا گوید:
حافظ مرید جام می ست ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
غزلی در آن شاه نعمت الله ولی را به شوخی می گیرد و ده ها بیت سرزنش کننده درباره ی صوفیان را چگونه باید گزارش کرد؟
گاهی این طعنه بسیار ظریف است:
مطرب چه پرده ساخت که در پرده ی سماع
بر اهل وجد و حال در گفت و گو ببست
بر آستانه ی میخانه هر که یافت رهی
زفیض جام می اسرار خانقه دانست
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت
در عرفان وابستگی عارف به یکی از دبستان های اندیشه ی عرفانی بدیهی و روشن است، اما این هم روشن است که تا کنون هیچ برسی دانشورانه ای بستگی حافظ را به یکی از دبستان های عرفانی روشن نکرده است. گذشته از این اگر چه واژگان عارفانه و برخی از تمثیل و اشاره های عرفانی در شعر حافظ فراوان است، زمینه بنیادی سخنان او نه عرفان که پدیده های اجتماعی است و عشق، آن هم نه عشق آسمانی و عرفانی که زمینی.
در هیچ یک از نوشته های کهن و همزمان حافظ چیزی درباره ی عرفان حافظ دیده نمی شود. در زمان او اشخاص مهمی مانند علی بن محمد شریف جرجانی (صوفی حنفی مشهور و نویسنده ی شرح بر مواقف عضدالدین ایجی) در شیراز میزیستند، چگونه حافظ نامی از ایشان نبرده است ( البته خود از ایجی غیر از جرجانی است). گرد آورنده ی دیوان او که به محمد گلندام معروف شده است، درباره ی او چنین میگوید:(…و بی تکلف مخلص این کلمات و متخصص این مقدمات دات ملک صفات مولانا الا عظم السعید، المرحوم الشهید مفخرالعلما، استاد نحاریرالادبا، معدن اللطائف الروحانیه، مخزن المعارف السبحانیه، شمس الملۀ و الدین محمد الحافظ الشیرازی بود طیب الله تربته)(قزوینی- غنی ۶۷ تا ۶۸)
به نظر من مهم تر از این، نسخه ی نخجوانی است که چه بسا اندکی پس از مرگ حافظ گرد آوری شده است. متاسفانه نه محمد قزوینی و نه دیگران به ارزش این دست نویس چنان که باید پی نبرده اند، زیرا برابر سخن قزوینی درباره ی شیوه خط دست نویس، می توان چنین اندیشید که از کهن ترین نمونه های نستعلیق است و گرایش به نسخ دارد و برسی های من در خط فارسی نشان می دهد که شیوه خط از آن پایان صده ی هشتم هجری و سر آغاز صده ی نهم است. گذشته از این نخست سیصد و نود سه غزل از حرف الف تا یا گرد آورده و آنگاه دوباره به همان ترتیب صد و چهارده غزل دیگر گرد آورده است. این نشان می دهد که نویسنده از نخستین گرد آورندگان غزل های حافظ است. در چنین دست نویس با ارزشی درباره ی پایان دیوان چنین آمده است:(تم الدیوان المولی العالم الفاضل، ملک القرآ و افضل المتاخرین، شمس الملۀ والدین مولانا محمد الحافظ روح الله روحه و اوصل فتوحه ونور مرقده بعون…)
این شگفت انگیز نیست که در هیچ یک از دو نوشته هیچ نشانی از این نیست که حافظ عارف بوده است؟ قزوینی در این باره می گوید: از القاب و نعوتی که این کاتب بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر خواجه در حق او نگاشته یعنی المولی… بدون اینکه هیچ عباراتی دیگر دال بر این که وی از مشاهیر عرفا و صوفیه عصر خود بوده از قبیل… که در نسخ جدیده معمولا بر اسم او می افزایند، در حق او استعمال کرده باشد، شاید بتوان استنباط کرد که خواجه در عصر خود بیشتر از زمره ی علما و فضلا و دانشمندان به قلم می رفته تا از فرقه ی عرفا و صوفیه…
باید گفت که قزوینی هم گرفتار غوغای عام بوده ولی از آن جا که شیوه ی اوست بسیار با احتیاط سخن گفته و حافظ را بیشتر دانشمند و کمتر صوفی یا عارف شمرده است و قطعآ دانش او را بیش از عرفان او می دانسته است. باید گفت که چنین نیست و هم زمانان حافظ درباره ی او بسیار دقیق و درست داوری کرده و او را چنان که بوده است، نه عارف که دانشمند و حافظ ( موسیقیدان و حافظ قران) دانسته اند.
در دانشمندی حافظ همین بس که او شاید نخستین شاعر بزرگی باشد که زمین را کروی و در حال جنبش و حرکت در مدار ذکر کرده و ایجاد ماه و سال و تبدیل فصول را نتیجه آن دانسته است:
سال و تبدیل فصول را نتیجه آن دانسته است:
گوی زمین ربوده ی چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
گذشته از اینکه هیچ یک از هم زمانان حافظ او را عارف نشمرده اند، در دیوان حافظ هم هیچ نامی از عارفی نیست و تنها یک بار به اشاره از منصور حلاج نام برده شده که می دانیم درباره ی او تردید هست که عارفی از نوع معمول و متعارف بوده باشد. آیا در طول هشت صدۀ تاریخ دوره ی اسلامی حتا یک تن از عارفان ما از نظر حافظ شایسته ی توجه نبوده است؟
بگذارید با صوفیان آغاز کنیم. این روشن است که حافظ با صوفیان سر دشمنی، آری دشمنی داشته و در تمام دیوان خود آنان را حیله گر، اهل مجاز، زشت، پلید، نادرست، گداخوی و طبیبان مدعی خوانده است (عده ای از صوفیان، مانند عطارد، طبیب بوده اند). از میان صوفیان چند تن با گوشه و کنایه در دیوان او شناخته می شوند، مانند شاه نعمت الله ولی که داستان شناخته ای دارد. در دیوان حافظ غزل معروفی هست با آغاز:
بلبل زشاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
او در پایان غزل میگوید :
ساقی مگر وظیفه ی حافظ زیاده داد
کاشفته کرد کله و (طره ی) دستار مولوی
به نظر من این بیت اشاره ای است به جلال الدین محمد بلخی چرا که او هم صوفی بوده و طبعآ حافظ با او هم میانه ای نداشته است. عارفان چه تفاوتی اساسی با صوفیان دارند؟ اگر کسی چنین بی پروا و با زبانی تند و خوار کننده از صوفیان سخن می گوید، چه رابطه ای با عرفان دارد؟ مگر چه تفاوتی اساسی میان صوفیان و عارفان یا تصوف و عرفان هست که حافظ مجبور باشد آن مرز را نگه دارد یا حتا بشکند؟
این در روزگار ما و برای بزرگذاشت گذشتگان و در برابر داوری امثال حافظ است که عده ای را عارف نام می دهیم و گرنه بسیاری از آنان را عارف می شماریم خود خویشتن را به ویژه در دوره پیش از مغول صوفی نامیده اند.
از نظر حافظ و هم اندیشان او چون یغمانی جندقی، صوفیان پلید و دون، گداخوی و بنده شکم و قدرت بوده اند، درست مثل زاهدان و شیوخ. اینک ما برای این که مثلا مولوی را از این صفات مبرا کنیم او را عارف نام می دهیم. این کار هم بیش از آن که دلسوزی و نتیجه ی دلبستگی یا تحقیق در خلق و خو و رفتار های مولوی باشد، دلسوزی برای خود و حمایت از خویشتن است که می خواهیم به اشخاصی نپردازیم که هوشیاران تاریخ ما یعنی امثال حافظ آنان را پست شمرده اند. بگذاریم از کسانی که حتا به امثال مولوی ایمان دارند. باید توجه داشت که من به هیچ روی آهنگ بدگویی از مولوی ندارم. آهنگ من بررسی واقیعت های تاریخی است.
نکته بسیار مهم دیگر اینکه چرا هیچ عارف دیگری- مگر حافظ و یاران و پیروان او (مانند عبید و یغما)- چنین سخت و با زبانی تند از صوفیان انتقاد و بلکه آنان را سرزنش نکرده اند؟ علت روشن است، زیرا اگر صوفی و تصوف زیر سوال برود، عرفان و عارف هم خواهد رفت، چون هیچ تفاوت اساسی میان عرفان و تصوف و ناگزیر عارف و صوفی وجود ندارد. بی گمان هیچ یک از عارفان و صوفیان زمان حافظ او را بر نمی تافته اند و شاه نعمت الله ولی آشکار ترین ایشان است.
اگر شعر حافظ سراسر پیزندی و عرفانی است چرا آشکارا با دوره های گوناگان تاریخی، آمدن و رفتن شاهان و پیشامد های زمان دگرگون می شود و بهتر از هر تاریخی که در آن دوره نوشته شده گویای وضع اجتماعی است (نک: بخش حافظ از جوانی تا پیری) تا حدی که برخی ار پژوهشگران او را (آیینه دار تاریخ) شمرده اند.
حافظ، از نگاهی دیگر
شاید بتوان گفت که حافظ هوشیار ترین شاعر اجتماعی ایران در طول تاریخ شعر دبستانی (کلاسیک) است. او بیش از همه ی شاعران و ناهمانند با صوفیان و عارفان دو روی روزگار خود و پیش از خود را نقاب از چهره برانداخته و والاترین آموزش ها را در این باره ی بردباری و فداکاری انسان در راه انسان داده است. این غزل او در این باره و ادب فارسی بی نظیر است:
ای دل به کوی دوست گذاری نمی کنی؟
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چوگان کام در کف و گویی نمی زنی؟
بازی چنین به دست و شکاری نمی کنی؟
ساغر لطیف و پر می و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی؟
در آستین جان تو صد نافه مندرج
وان را فدای طره ی یاری نمی کنی؟
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمی کنی
این خون که موج می زندت در جگر چرا
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی؟
مشکین نشد از آن دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
حافظ برو که بندگی بارگاه دوست
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی
سرچشمه: برگرفته از کتاب حافظ از نگاهی دیگران، علی حصوری، چاپ دوم