خر گوش سفید کوچک

خر گوش سفید کوچک

نویسنده: حلامس

منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت،  سال اول،صفحه ۷۹-۹۳شماره دوم، سرطان- سنبله ۱۶

شب بود طوفان، پی‌هم قرار  و آرام را از همه چیز می‌گرفت. حیوانات، درها  و پنجره های خانه‌های شان را محکم بسته بودند تا طوفان بگذرد و جنگل آرام بی‌گیرد. طوفان، سال یک بار در فصل خزان به جنگل می‌آمد و تا صبح ادامه می‌یافت. حیوانان در این شب طوفانی بیدار می‌نشستند و در خانه، هر مادر کلان، نواسه هایش را به گردش جمع می‌کرد و همه این قصه را برای آن ها می‌گفتند:

یکی بود یکی نبود، آن گاهی که عدل نبود، یک خر گوش سفید کوچک بود و مادرش، که درکنج تاریک ترین چنگل زنده‌گی می‌کردند. از وقتی که خرگوش به خود توان دیده بود، با مادرش کار می‌کرد. ولی همیش به این فکر بود که چرا کار آن‌ها زیاد و مشکل است. همیشه به فکر پدرش بود و چند روز اخیر، زیادتر از گذشته به فکر دوری پدرش افیتده بود…آخر تصمیم گرفت، وقتی شب به خانه رفتند، حتماً باید بداند که پدرش کجاست و کار آن‌ها چرا این قدر زیاد و مشکل است.

مادرش می‌دید پسرش چند روز شده است که غمین و افسرده است. فکر کرد شاید کار کردن خسته‌اش ساخته، اما به پسرش چیزی نگفت، زیرا می‌دانست پسرش او را برای کار تنها نمی‌گذارد.

وقتی شب به خانه آمدند، هنوز آرام نگرفته بودند که خرگوش از مادرش پرسید: «مادر پدرم کجاست؟»

مادرش جواب داد : « خوشت می‌یاد که حرف بزنی، هنوز عرق بدن…»

خر گوش کوچک، حینی‌که گلویش را عقده بند می‌کرد، با جدیت تکرار کرد: « مادر پدرم کجاست، گناهم چیست که برایم راست نمی‌گویی؟»

چشمان مادرش را اشک گرفت. خرگوش جانب مادرش روان شد گفت: « من می‌دانم که تو نمی‌خواهی چیزی بگویی، اما مادر…» مادرش حرف او را قطع کرد و گفت: «قول بده وقتی برایت گفتم به هیچ کس نگویی!»

خرگوش به تندی گفت: « قول می‌دهم مادر!»

مادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت: « مصیبت و بدبختی از همان روز شروع شد که در جنگل تقسیم کار صورت گرفت…در اوایل خوب بود، سلطان خودش میان جنگل می‌گشت و کارها را مراقبت می‌کرد. وقتی می‌دید کسی کاری  برایش سنگینی می‌کند و « او نمی‌تواند آن کار  را به وقت‌اش به پایان برساند، کاری دیگری، به حد توان او برایش می‌سپرد. همه خوش بودند و هیچ کس کارش عقب نمی افتید و زنده‌گی جنگل با نظم به پیش می‌رفت…..اما یک بار سلطان کنج اتاقش را قایم گرفت و تا امروز کس رویش را ندید…..برایش دربان مقرر کرد و نگهبان . و این باعث شد کار کسانی که به نگهبانی و دیگر امور سلطانی گماشته شدند، بر عهده دیگران بیفتد… چندی نگذشت پیغام رسید که سلطان، تصمیم گرفته است، کارها را در جنگل تعویض کند. راستی همان طور شد. نگهبانان می‌آمدند و می‌گفتند، تو فلانی از این به بعد کارت را بسپار به فلانی و کار او را تو انجام بده! همین قسم کارها عوض می‌‎شدند تا بالآخره، روزی به خانه ما آمدند و پدرت را آگاه ساختند که: «تو خرگوش، به حکم سلطان، از این به بعد کارت را بسپار به فیل و کار فیل را تو پیش ببر!»

پدرت بر افروخته شد و گفت:« آخر قضاوت کنید، بروید به سلطان بگویید که من چطور میتوانم کار فیل را پیش ببرم؟!»

نگهبانان گفتند:« سرت بر تنت سنگینی می کند خرگوش، حکم سلطان بر عدل است!»

پدرت افسرده گشت، اما چاره نبود. چند روز هر دو یک جا کار فیل را پیش بردیم. فکر کن، کار یک روزه او را ما به یک ماه انجام داده نمی‌توانیم. پدرت تصمیم گرفت برود نزد سلطان و موضوع را به او بگوید…صبح بود که رفت. چند روز که گذشت مجبور شدم خودم بروم نزد سلطان و احوال پدرت را بپرسم. به مشکل نزد سلطان رسیدم و گم شدند پدرت را برایش نقل کردم، خندید و گفت: « وارخطا نباش، من شوهرت را به مسافرت فرستادم، وقتی برگشت نزد خویش وظیفه‌اش می‌‌دهم.»

خوش شدم آمدم به خانه، دیگر برای کار نرفتم تا روزی نگهبانی آمد و گفت تو چرا کار نمی‌کنی؟»

گفتم: « سلطان شوهرم را نزد خود وظیفه داده و او را به سفر فرستاده!»

نگهبان گفت: « سلطان امر کرده تا آمدن شوهرت به کارت ادامه بده!»

و من از همان لحظه به کار ادامه دادم و پدرت دیگر نیامد. چند بار دیگر وقتی نزد سلطان رفتم مرا از دهن در جواب دادند و بار اخیر که رفتم، گفتند: « سلطان می‌گوید دیگر نیا، هر وقت شوهرت آمد خبر می‌شوی!»

خرگوش کوچک وقتی حرف‌های مادرش را شنید گفت: « پس قربانی شد؟»

مادرش فوراً دستش را روی دهان خرگوش گذاشت و گفت: « دیگر این حرف را نزنی، احوال بسیار زود به سلطان می‌رسد. تو هنوز بچه ای!»

بازهم صبح که شد، خرگوش با مادرش برای کار رفت. پهلو به پهلوی مادرش کار می کرد. مگر خوشی و راحتی‌اش را هر روز بیشتر از دست می‌داد. با گذشت هر روز دل سردتر کار می‌کرد. و مادرش نمی‌فهید که چرا پسرش این طور شده است. چند روز دیگر که گذشت مادرش فکر کرد که حال پسرش خوب نیست. صبح روزی بعد ، وقتی خرگوش  می‌خواست برای کار برود، مادرش گفت:« پسرم، تو برای چند روز  خانه باش!»

خرگوش کوچک گفت:« نه مادر، من ترا تنها نمی‌گذارم.»

مادرش گفت: « چیزی‌که من گفتم همان طور کن، من می‌دانم که تو چه کنی، وقتی تو نبودی کی همرایم کار می‌کرد؟»

خرگوش کوچک غمگین شد و به فکر رفت. بعد از لحظه گفت:« مادرتو چطور با این قدر کار زنده مانده‌ای؟»

مادرش گفت: «عادت کرده‌ام در اوایل برای من‌هم مشکل بود.»

خرگوش کوچک گفت: « این زنده‌گی چه به درد می‌خورد، که به آن عادت بگیرم!»

مادرش گفت :« این حرف را نزن!»

خرگوش کوچک گفت: « چرا مادرمن نمی‌خواهم با این زنده‌گی عادت کنم!»

مادرش با اندکی عصبانیت گفت:« تنها ما این طور نیستیم. حال این قانون شده است که ضعیفان…»

خرگوش کوچک نگذاشت مادرش حرفش را تمام کند و گفت : « و هیچ کسی پیدا نشد بگوید،  این قانون غلط است!»

مادرش گفت: «همه‎‌گی می‌دانند صحیح و غلط کدام است…..اما زنده‌گی شان را بیشتر از تو دوست دارند!»

خرگوش کوچک گفت: «مادر ما زنده‌گی نداریم که آن‌را دوست داسته باشیم!»

مادرش بر افروخته شد و گفت:« ترا به این حرف‌ها چه، گفتم به خانه باش. چند روز کار کردن شیطان را به پوستت جا داد!»

تا خرگوش کوچک چیزی بگوید، مادرش حرف او را نشنید و از خانه بیرون شد. خرگوش کوچک به فکر رفت. میان خانه گشت و قدم زد. دلش تنگ بود، از خانه بیرون شد و دهن در نشست و سرش را میان دستانش قایم گرفت و با خود گفت: « مگر نمی‌شود کسی برود و این احوال را به سلطان بدهد؟…….من خودم می‌روم، مگر به سلطان رسیدن!…»

دختر سنجاب که از راه می‌گذشت بالایش صداکرد: «چرا سرت را گرفته ای، سر دردی؟»

خرگوش کوچک سرش را بلند کرد و با لبحند گفت: «نه، مادرم مرا برای کار نبرد و خودش تنها رفت.»

دختر کوچک سنجاب گفت: «مادر و پدر من چند شب است که به خانه نیامده اند. کار می‌کنند! دلم به کلی از تنهایی تنگ شده، بیا باهم به گردش برویم!»

خرگوش کوچک گفت:« باشد برای روز دیگر، حال برو دیدن قاقم که مریض است. سلام مرا هم برایش بگو!»

با دختر کوچک سنجاب خدا حافظی کرد و بسوی خانه گرگ روان شد. وقتی از مقابل خانه فیل می‌گذشت، فیل که بر سکوی مقابل خانه‌اش نشسته بود، با صدای رگ‌ دارش صدا کرد: «هوی، بچه خرگوش کجا می‌روی، چه حال داری؟»

خرگوش کوچک گفت: « به حال خوردن و چاق شدن!»

فیل گفت:« مرا می‌گویی؟»

خرگوش کوچک گفت:« من کار دارم و تو بی‌کاری،جور نمی‌آئیم!»

فیل گفت: « از اندازه دهانت کلان‌تر حرف می‌زنی!»

خرگوش کوچک گفت: «گناه کار کلانی است که به عهده داریم…. و تو به اندازه کارت خورد می‌اندیشی و می‌گویی!»

فیل دست و پایش را گم کرد، عصبانی شد و داد  زد: «چی می‌گویی، مقصدت چیست تخم حرام!»

خرگوش کوچک گفت:« مقصدم این‌است که برایت مصروفیتی پیدا کن و ره گیر مباش!»

فیل به دویدن شد وگفت:« صبر کن، می‌دانم این حرف‌ها را کی برایت یاد داده!»

خرگوش فرار کرد و فیل از عقب او صدا زد:« همه‌گی می‌دانند که تو تخم پدرت نیستی!»

خرگوش خود را به خانه گرگ رسانید. پسر گرگ با بی میلی از خانه‌اش بیرون شد و پرسید:« این جا برای چه آمده‌ای، چرا وارخطایی؟»

خرگوش کوچک گفت:« می‌خواهم بروم نزد سلطان، می‌دانم پدرت سر نگهبان است. برایش بگو به من اجازه دیدن با سلطان را بدهد.»

پسر گرگ پرسید:« با این سن و سالت چه برای سلطان داری که بگویی؟»

خرگوش کوچک گفت: «می خواهم همه حرف هایم را تنها برای سلطان بگویم و او را از راز بزرگ، که در جنگل است آگاه بسازم. البته باید به تکرار بگویم که این راز باید تنها برای خود سلطان گفته شود!»

این را گفت و به خانه برگشت و منتظر مادرش نشست.

فیل وقتی نتوانست خرگوش را بگیرد، رفت نزد مادرش. مادر خرگوش کوچک از فاصله دور دانست که فیل بر افروخته و عصبانی است. فوراً شکستاندن شاخه‌ها را رها کرد و خودرا آماده مقابل شدن با فیل ساخت. وقتی فیل نزدیک شد، برایش تعظیم کرد. مگر فیل توجه نکرد و تهدید آمیز گفت:« بیوه خرگوش، این تخمت را بسیار خوب یاد داده‌ای!»

مادر خرگوش سفید با عجله پرسید:« چرا چه کار کرده؟»

فیل گفت: «آمده بود به خانه‌ام و گفت بیا کارت را پس بگیر!»

مادرش خرگوش گفت:« بد کرده، به او چه غرض!»

فیل گفت:« گوش کن چه می‌گویم، کار سلطان را خود سلطان می‌داند و عدل‌اش هم به خودش مربوط است.پسرت را بفهمان که این فضولی را در بین جنگل نکند. اگر سرش را دوست داری، دهانش را بسته کن!»

مادر خرگوش به عجز گفت:« همین بار شما به کسی چیزی نگویید، من خودم جزایش را می‌دهم!»

فیل بر گشت که برود، دو باره رویش را گشتاند و گفت:« قسمی ادبش کن که سرش به تنش بیارزد. ورنه جدا کردنش بسیار ساده است!»

فیل رفت و مادر خرگوش کوچک به عجله شاخه‌ها را جمع کرد و به سوی خانه‌اش روان شد. راه را با تندی طی می‌کرد. در نظرش همه جا تاریک می‌نمود و جز راهش هیچ جای دیگر را نمی‌دید و با همین حال به خانه‌اش رسید و داخل شد. دید پسرش آرام و غمین نشسته. وقتی خرگوش مادرش را دید، با عجله از جایش برخاست و پرسید:«مادر چه شده که….»

مادرش چیغ کشید و گفت:« تو باید بدانی که چه شده!»

خرگوش کوچک پرسید: «من؟…»

مادرش پرسید:« کی به تو گفت که بروی خانه فیل و برایش بگویی کارش را دوباره پس بگیرد!»

خرگوش کوچک گفت: «من خانه فیل نرفتم، هر چه او به تو گفته دورغ گفته!»

مادرش پرسید: «تو به او چه گفتی؟»

خرگوش کوچک جواب داد : «من می‌رفتم به خانه گرگ، صدا زد بیا حرف بی‌زنیم، گفتم مثل او وقت ندارم. گفت حرف‌های کلان می‌زنی، گفتم تقصیر کار کلان است که انجام می‌دهیم. او قهر شد و دشنام داد، خواست مرا بگیرد، من فرار کردم.»

مادرش به عصبانیت بیشتر پرسید: « تو خانه گرگ چه می‌کردی که رفتی،  خبر نداری که رفتن به خانه او خطر دارد؟»

خرگوش کوچک گفت:« رفته بودم به من اجازه بدهد تا سلطان را ببینم.»

با شنیدن این حرف، مادرش خیال کرد سقف بر سرش پایین ریخت. گریه‌اش گرفت، سرش به چرخ آمد و همه دنیا در نظرش تاریک شد. آهسته نشست. اما خودش را بر روی زمین محکم نتوانست. خرگوش کوچک مادرش را محکم گرفت. مادرش آرام بود و اشک می‌ریخت. این حالت او دیرها ادامه یافت. خرگوش کوچک به کلی خسته شده بود. آن‌قدر خود را گناه‌کار احساس می‌کرد که به مرگ‌اش راضی شده بود…..بالاخره مادرش به حرف آمد و گفت: « تو چرا به حال من رحم نمی‌کنی، دلت برای تنهایی من نمی‌سوزد؟»

خرگوش کوچک گفت:« غم زنده‌گی تو، تمام وجودم را می‌سوزاند مادر!»

مادرش گفت: «رفتن نزد سلطان نتیجه‌اش چیست. باز تو به کجا رسیده ای؟!»

خرگوش کوچک گفت: « همه چیز را می‌دانم، اما مادر فکرکن، زنده‌گی یعنی این‌که تا آخر عمرصرف درآن جان بکنیم؟»

مادرش گفت: «تو برایم یاد نده، من همه چیز را می‌دانم، این راهم می‌دانم که تمام امیدم در زنده‌گی تو هستی. اگر تو نمی بودی شاید من دق مرگ می‌شدم. گوش کن پسرم، تو بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر می‌شوی، کارم را با من نصف می‌کنی،  دیگر من چه کم‌بود دارم.»

خرگوش کوچک گفت: «درست می‌گویی مادر، اما چرا پدرم نزد سلطان رفت چون دید عدل از پهلوی کار رفت.»

مادرش گفت: » چه کار کرد، خودش را نیست کرد!»

خرگوش کوچک گفت: « نه مادر، پدرم با من است. هر روز برایم می گوید، زنده گی یک صفت دارد و آن خوش بخت زیستن است و میان خوش بختی و زنده گی حد وسطی وجود ندارد. و باید برای زنده‌گی خوش‌بخت، زنده گی را فدا کرد!»

مادرش با هیجان گفت: «تو چی می‌گویی پسرم؟!»

خرگوش سفید گفت: «بلی مادر، ما هیچ وقت خوش‌بخت نبودیم. و تا همین قانون کار است، امید به خوش‌بختی هم نیست. ما هر روز، به جای زنده‌گی می‌میریم اما رخ نمی‌آوریم….

فیل هم می‌گوید زنده‌گی، ما هم می‌گوئیم زنده‌گی، سلطان هم می‌گوید زنده‌گی!  این زنده‌گی چند رنگ دارد مادر، که هر کس به گونه به آن چسپیده است…مادر، زنده‌گی یک رنگ دارد و آن به خوش‌بختی  زیستن است. خوش‌بختی در برابری است!»

به همین گونه خرگوش و مادرش صحبت می‌کردند. مادرش می‌کوشید تا پسرش را از رفتن به نزد سلطان منصرف سازد. اما پسرش قبول نمی‌کرد. مادرش می‌گریست، اما پسرش، گویی اشک مادر را نمی‌دید. در بیرون هوا تاریک شده بود. در سیاهی جنگل هر نقش سیاه  و تاریک می‌نمود. طوفان به شدت با درختان گلاویز شده بود. برگ‌های درختان می‌ریختند و با باد به دیوار پنجره‌های خانه‌ها می‌خوردند. ناله زوزو مانند طوفان و شرشر برگ‌ها، باهم یکی می‌‎شد و چون هیولای موهوم در میان جنگل می‌پی‌چید و می‌‎گشت و هیبت سنگین شب را قوت می‌بخشید. خرگوش سفید کوچک بر خاست و رفت دهن پنجره ایستاد و بیرون را نگریست. همه جا سیاه بود. دو باره برگشت و گفت: « امسال زمستان زود رسید مادر!»

مادرش حرف نزد و خرگوش با تلخی گفت: «و هنوز برای خود وقت پیدا نکردیم!»

مادرش بازهم حرف نزد و به فکر بود. صدای گام‌های سنگین به داخل خانه نفوذ کرد. مادر خرگوش با عجله ایستاد و جانب پنجره حرکت کرد. هنوز به پنجره نرسیده بود که دروازه خانه به شدت کوبیده شد. خرگوش کوچک و مادرش هردو به سوی دروازه رفتند. مگر قبل از رسیدن آن‌ها، دروازه با یک فشار محکم باز گردید و نگهبانان جانب خرگوش سفید رفتند، وقتی به او رسیدند با خشونت او را گرفتند و جانب دروازه کشیدند و گفتند :«اگر بخواهی بچه‌گی کنی و به پای خودت نروی، امر سلطان است که جابه جا سرت را جدا کنیم!»

مادر خرگوش قدرت ایستادن را در خود نمی‌دید، اما دوید و مقابل نگهبانان ایستاد و گفت: « او نمی‌داند چگونه احترام بزرگان را کند، تقصیر من است که به او یاد نداده‌ام.»

یکی از نگهبانان، او را با پایش از جلو شان پس زد و گفت: «سلطان او را نزد خود خواسته است. تو باید خوش باشی که با سن و سالش افتخار دیدن سلطان را می‌یابد.»

مادر خرگوش کوچک با آن‌ها یک جای از خانه بیرون شد. ولی آوازی او را شنید که گفت: « اگر سلامتی پسرت را می‌خواهی، برو خانه و منتظر باش!»

مادر خرگوش کوچک مفهوم این تهدید را می‌دانست. به جایش ایستاد. اشک‌های بدون وقفه بر گونه هایش می‌ریختند. لحظه نگذشت که نگهبانان و فرزندش در میان سیاهی شب گم شدند. اندکی بعد آوازی او را تکان داد که گفت: «مادر!…اشکت را پاک کن ،اشک مرگ را برای زنده‌گی ریخته‌یم …بخند مادر..صدا یک باره‌گی خموش شد. خرگوش کوچک بر روی زمین افتیده بود. نگهبانی که بالای سرش ایستاده بود به گرده‌اش زد و گفت: « ایستاده شو و صدایت را نکشیده راه برو!»

باد وحشیانه آن‌ها را به عقب می‌کشانید و برگ‌ها وخاک به رخ و سینه آن‌ها می‌خورد. بعد از لگدی که نگهبان به پوز خرگوش کوچک زده بود، خون  از پوزه نازک و سفید او، چک چک به زمین می‌چکید. وزش باد، درد زخمش را زیادتر می‌کردو طغیان و شورشی که طوفان بر پا کرده بود، یک نگهبان از عقب  و دیگری از جلو خرگوش کوچک، داخل احاطه زیست سلطان شدند. سلطان را احوال دادند و بعد از لحظه خرگوش سفید را نزد سلطان بردند. وقتی خرگوش کوچک داخل اتاق گردید، از همه اول‌تر چشمش به سقف دیوارهای اتاق افتید که همه با پوست حیوانات پوشیده شده بودند. چشمش به زیر پایش افتید، دید فرش اتاق نیز از پوست حیوانات است. تکان خورد، پایش را از روی پوست سمور برداشت، اما کجا می‌گذاشت- هر کجا که می گذاشت، بر وجود هم نوع خود پا گذاشته بود. احساس می‌کرد همه وجودش را آتش گرفته است و می‌سوزد. دردی را در قلب اش احساس می‌کرد . پاهایش می‌لرزید. در همین حال نگهبانی که در عقب‌اش ایستاده بود،  محکم به پشتش زد و خرگوش به روی افتید و رویش را پوست نرم و ملایم سمور نوازش کرد و هم زمان، آواز نگهبان را شنید که گفت: « تعظیم کردن را کسی برایت یاد نداده؟»

سلطان از ابتدا که خرگوش سفید داخل اتاقش شده بود، از عقب میزش نه شوریده بود و ساکت، خرگوش و حرکاتش رامی‌پایید. وقتی دید خرگوش کوچک تاب و مقاومت ندارد،  صدایش بلند شد و گفت: «آرامش بگذار!»

نگهبان تعظیم کرد ویک گام به عقب گذاشت، خرگوش کوچک برای اولین بار به چهره سلطان خیره شد. سری بزرگ با یال‌های دور گردن و چشم‌های بزرگ و خونی شیر، هیبت وحشیانه داشت. نگاه‌اش را از چهره سلطان بر داشت و به جانب نگهبان گشتاند. سلطان مفهوم این نگاه خرگوش را فهمید و خطاب به نگهبان کرد و گفت: «برو بیرون!»

نگهبان تعظیم کرد و با تردد گام به عقب گذاشث. خرگوش کوچک گفت: «مطمئن باش، سلطان به تنهایی قادر است سرم را از تنم جدا کند!»

نگهبان جانب خرگوش کوچک دید و چشم‌هایش را  درانید. اما بار دیگر برای سلطان تعظیم کرد و خارج شد. سلطان چشم‌هایش را از خرگوش کوچک و پوزه پر خونش نمی‌بر داشت. در همین حال گفت: «بگو چه رازی در جنگل وجود دارد؟»

خرگوش کوچک پوزخند زد و گفت :« زنده‌گی سلطان پر رازتر از زنده گی جنگل است!»

سلطان پرسید: « مقصدت چیست؟»

خرگوش کوچک جواب داد: « می‌بینم سلطان آن قدر زنده‌گی برای هم‌نوعانش نداده که  زنده‌گی را از آن‌ها گرفته است!»

سلطان با خشونت تکرار کرد:« گفتم مقصدت را بگو!»

خرگوش کوچک خون سردی‌اش را  حفظ کرده، گفت: «مقصدم این‌است که زنده‌گی سلطان مرموزتر است….می‌بینم برای سلطان، دیوار مرگ هم‌نوعش  به گردش، بر حیات هم‌نوعش در جنگل، عزیزتر است!»

سلطان به کلی عصبانی شد و با تندی گفت: «بگو در جنگل چه رازی است که تو خبرات داری؟»

خرگوش کوچک نیز، اندکی با تندی گفت: « بزرگ‌تر از این راز کدام است که سلطان، برای حفظ راز زنده‌گی‌اش ، هر راز دیگر را با خون هم‌نوعش می‌شوید»

سلطان از فرط خشم از جایش بر خیزد، مگر منصرف شد. لحظه سکوت کرد. چشم‌هایش آن‌قدر سرخ و خونی شده بود که گویی همه خون  وجودش در کاسه چشم‌هایش جمع شده بود. در حالی‌که چشم‌هایش را به چشم‌های خرگوش کوچک دوخته بود، آهسته و سنگین گفت:

«پرسیدم از چه رازی در جنگل خبری؟»

خرگوش کوچک جدی تر شد و گفت: « راز نیست سلطان، قانون بگو! برای ما این قانون، کاری بالاتر از توان است. و برای سلطان و یارانش، جز بزرگ‌ترین ترس، از راز نیست. سلطان خود می‌داند که او چقدر قدرت و قوتش را برای ایجاد نشدن راز از یک جانب، و بستن گوش و دهن هم‌نوعان من از جانب دیگر، به مصرف می‌رساند!»

سلطان آتشی شد و با مشت بر روی میز زد و کفت: «بس کن احمق!»

خشم وجود سلطان را به لرزه در آورده بود. نمی‌توانست حرف بزند. خون سردی خرگوش کوچک حالش را بدتر می‌کرد. لحظه با سکوت گذشت. خرگوش وقتی دید سلطان از شدت عصبانیت آوازش بیرون نمی‌آید، گفت: «من می‌خواهم سلطان بگوید. چرا در قانون کار جنگل عدالت نیست؟»

شیر که تمام وجودش به رعشه افتیده بود، با آوازی خفه پر از خشم گفت:

« اگر راز را برایت گفتم، دستور می‌دهم سرت را از تنت جدا کنند!»

و صدا زد نگهبان! نگهبان از ترس می‌لرزید، داخل شد و تعظیم کرد. سلطان گفت: « جلاد را بگو آماده باشد!»

نگهبان تعظیم کرد و با عجله خارج شد. شیر رویش را جانب خرگوش کرد و گفت: «حال قولهم را ثابت می کنم!»

خرگوش کوچک گفت: « هم‌نوعان من، قبل از همه این سخن را دانسته اند که سلطان و یارانش قول و سخن ندارند!»

فشار خشم باعث شد که شیر چشم‌هایش را ببند و دندان‌هایش را بر روی هم بفشارد. دستش را به زیر گلویش برد و گفت: «پس ببین!»

خرگوش کوچک سفید دید که شیر نقاب را از رویش بر داشت. چهره گر از پیر نمایان گشت و جانبش خندید. خرگوش کوچک را مات زد و چند قدم به عقب گذاشت. پشتش به دیوار چسپید. دستانش پوست ملایم هم‌نوعش را لمس کرد.

گراز پیر، دوباره نقاب بر سرش گذاشت و صدا زد: «جلاد!»

کفتار داخل شد و تعظیم کرد و گفت:« بفرمایید سلطان!»

سلطان دستور داد: « سرش را بکن!»

خرگوش سفید کوچک به خود نیامده بود که سرش به دست جلاد ماند و تنش بروی اتاق افتید.

جلاد با عجله تن خرگوش کوچک را، که از آن خون گرم جاری بود، برداشت بعد از تعظیم خارج شد.

هوا تاریک و سیاه بود. طوفان همهمه در جنگل بر پا کرده بود. تا قوتش می‌رسید همه را می‌شوراند و می‌چرخاند و به هوا بلند می‌کرد. جلاد با جسم قطع شده خرگوش کوچک، به بیرون قدم گذاشت.

خون از سرو تن خرگوش سفید کوچک به روی زمین می‌ریخت. جلاد  سر خرگوش سفید را بر زمین پروت کرد و شروع کرد به جدا کردن پوست از تن او. سر خرگوش که چشم‌های شفاف و روشنش در آن نیمه باز مانده بود. به روی زمین لولید و فکر نا گفته‌اش با لولیدن سرش بیرون شد و به دست طوفان افتید. و طوفان،سال یک بار، در فصل خزان، این سخن نا گفته خرگوش سفید کوچک را با خود می‌چرخاند وبر فراز جنگل می‌آورد، تا هیچ کس فراموش نکند:

«تا نقاب بر روی است، جلادی پر رونق است و جلاد، سر می‌زند و خون می‌ریزد!»

 

 

 

نشر شده در: داستان, فصلنامه حجت, معاصرین سخنور

بدون نظر.

نظر دهيد


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.