غزل واپسین
غم از همه سو سوی من آمد که بمیرم
از هر طرفم چنبره ای زد که بمیرم
آنقدر بلا ربخته در شهر که حتی
از پیرهنم فاجعه روید که بمیرم
خورشید نتابد که شکوفا شود عالم
تابد که بخشکاند و تابد که بمیرم
امروز اگر زنده ام از شانس درین جنگ
فردا پس فرداش چه؟ باید که بمیرم
از یار جدا مانده و پژمرده شعرم
ترسم نرسم هرگز و شاید که بمیرم
می خواستم از حافظه ام دور نمانم
ای کاش که این قصه بیرزد که بمیرم
ای صبح مه آلوده کابل ! بغلم کن
در دامن خونین تو باشد که بمیرم
رضا محمدی