در تقابل آیینه‌ها

در تقابل آیینه‌ها

صلح کردار ملایکه است

منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت،  سال اول،صفحه ۳۷- ۳۸شماره چهارم، جدی- حوت ۱۳۶۹٫

مومنان را خـــــواند اخوان در کلام  خود خدا

پس بیایید صلـــــح شان دادن بهم ای کد خدا

جنگ باشد کار دیو و صلـــــــــح کردار ملک

صلــــح را باید گــــــزیدن تا بیابد جان صدا

روح‌های پاک را از صلـــــــح آمیــــز به هم

قطره‌ها چون جمع شد رودی شود ژرف‌ای فتی

جمله یک گردند بی غش تا بهم بحــری شوند

بعد از آن خوف کاهش وار هنــــــد و از فنـــــا

ریزه‌های خاک گــــر باهم نگشتنـــــدی یکی

کی شدندی و برمهان و برگهان چای وســــــــرا

صد هزاران این چنین در نیک و بد بنگر یقین

درحـــــــــریر در حصیر ودر بساط و در ردا

در ظروف و در حروف و در صنوف و در صفوف

در سیــاه و در سپیده و در سفول ودر عنــــــا

کائنات اجـــــزای  هم هستند و باهم متــــــحد

بی عدد اجــــــرام هستی از زمین و از سما

چون ز جمع جســــــم‌ها آید چنین  بنیادها

پس ز جمع روح‌ها بنگر چها گــــــردد چها

الجماعه رحمه فـــــرمود آن صـــــدر رسل

تا شـــــوی دریای معنی کش نباشد منــــت‌ها

مولانا جلال الدین بلخی

 

 

در آخرین حیات       

چون به غربت خواهد از من پیک جانان نقد جان

جا دهیدم در کنــــــــار تربت آوارگان

گور من در پهلوی آوارگان بهتر که من

بی کسم آواره ام، بی مینهم، بی خان و مان

هم چو من اینجا به گورستان غربت خفته است

بس جوان بی وطن، بس پیر مرد ناتوان

کشور من سخت بیمارست آزارش مده

زخم ها دارد، نمک بر زخم آن کمتر فشان

از برای مد فن من سینه  پاکش مدر

بهر من بر خاطر زارش منه بار گران

داغها دارد منه بر سینه اش داغ دگر

دردها  دارد دگر بر پیکرش خنجر مزان

ملک یزدانست هر جا باز تابد آفتاب

شهر انسانست هر جا جلوه دارد آسمان

هر کجا دل می تپد دلدار را باشد مقام

هر کجا جان میرود، جان بخش را باشد مکان

زیر هر خاری که بندد لانه ماوای  ویست

بینوا مرغی  که شب گم کرده راه آشیان

رقص رقصان از لحد خیزم اگر آرد کسی

مشت خاری از دیار من به رسم ارمغان

ای وطن دار مبارک پی اگر این جا رسی

جز خدا وجز وطن حرفی میاور بر زبان

استاد خلیل الله خلیلی

 

 

حضور دریا                  

در این بهاران به چشم شوقی که دیده ام من حضور دریا

ندیده‌ام تو به سینه کـــوه و دامن سبز  دشت و صحــــرا

به آن درختی که شد چراغان به چشم بینای پور عمران

به نور سبزی که کرد طوفان به سینه تنگ طور سینـــا

به آن آنی که دید آدم به ســــر اسما بگشــــت محــــــرم

بجیب و دامان پاک مریم به معجــــــــزات دم مسیـــــحا

بجهد فرهاد و جوی شیرین به مهر جاری ویس و رامین

به چشم و امق بروی عذرا به عشق مجنون و حسن لیلا

به سبزه‌های ز خاک رستـــه با لاله‌های به خون نشسته

به نور داغ نـــوای بلبــــــل ببرگ برگ لطیـــــف گل‌ها

به مــــرغ‌زاران بکشت‌زاران به باغ‌سران جان انسان

به ریشه  و پنجه درختان به میوه‌های مســــرت افــــزا

به آب و خاک و هوای پاک‌اش  برگ رگ و برگ برگ تاکش

به می‌گســــــارات دردناکش به ساغر  باده و بمینا

بچار سوی و فرود و بالا به شکل و صورت به لفظ و معنا

اگر بدانی و گر بیبنی حضور دریاست جلوه فرما

حیدری وجودی

۲۸ حمل ۱۳۶۹

 

بهانه

ببین که راهیان سر زمین درد

زرنج پنجه‌های خشم حسرت درون

به دنج ساحل شط شبانه شراب

نفس شکسته

  • دل گرفته

کوله بار زنده‌گی به دوش

به راه صعب خود ادامه را به آستان معبد امید

گواه می‌برند

و طرف بین که در میان آن سلاله  نیز چند سایه چند نقش

چو وهن نا خجسته شکست

غریب وار و خسته جان

به وسعت مقرنس کرانه‌های نا شناس زنده‌گی

  • پناه می‌برند

و بر سریر قله‌های نا سرودن و

  • نه گفتن و
  • سترون از امید زیستن

همیشه این بهانه را

ز خاک تیره تا دیدار ماه می‌برند.

ثریا واحدی

از عشق،

عشق،

عشق

وقتی‌که

پروانه‌های کاغذی عشق با غرور

در آسمان هستی من بال می‌کشند

من درد می‌کشم

وقتی

در بزم قصه خوانی زاغان

از عشق، عشق، عشق سخن گویند

و عشق را به سخریه می‌گیرند

می‌گریم

وقتی

در باغ چشم‌های تو ای یار

جای گل نگاه صداقت

خار گریه نفرت و نفرین می‎‌روید

می‌سوزم

وقتی‌که سایه‌های گریه دریغ و درد

در بستر خموشی لب‌های تب زده

می‌خوابند

می‌نالم

وقتی‌که

در سال روز میلاد خورشید

جای گل سپید صداقت

خاشاک و خار را

ایثار می‌کنند

بیمار می‌شویم

از هستی خودم

بیزار می‌شوم.

وقتی ز پشت پنجره وحشت

بیداد باد را

با برگ و با درخت و با گل‌ها می‌بینم

که گل‌ها

با التماس و دلهره و وحشت

بر باد می‌شوند

از انبساط درد

فریاد می‌‍شوم

« شاید که احمقم»

******

ای یار!

ای بهار!

در فصل بی‌ترانه  بیمار

وقتی کلاغ‌ها

از کو چ فصل عشق سخن گویند

باری به من صداقت باران شو

یا آروزی سبز بهاران شو

ویرانه‌ام  ز درد

این را فقط دو دست تو می‌داند

با دست‌های خویش بنایم کن

از درد، درد، درد رهایم کن

ای هم‌صدا به خویش صدایم کن

لیلا صراحت روشنی

 

آیت فریاد

در حیرتم فروغ غزل را کجا برم                   آیینه هم نیم که هوای سما برم

این جا نگنجد آیت فریاد رنگ من                   دل را مگر به محفل بی انتها برم

افسانه حقیقت اســـــــرار سینه را                   تا اوج پر غرور حضور خدا برم

در شعله‌های حکمت دیرینه سوختم                تاکی به درگه‌ات همه دست دعا برم

امشب غرور هستی فهم  نفهته  را                 زین گلشن عدم به بهار بقا بـــــرم

در خلوت خموشی  شب‌ها نشسته‌ام                نور نظر کجا به بزم تو پا بـــــرم

باور نمی‌کنی غزل و معنی  مرا                            امشب مگر ترا به حقیقت سرا بــرم

خالده فروغ

نشر شده در: اشعار, فصلنامه حجت, کليات شعر و ادب

بدون نظر.

نظر دهيد


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.