انسان سالاری در شعر حکیم ناصرخسرو
نویسنده: محقق شفیقه یارقین
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، شماره دوم، از سال دوم، شماره مسلسل ششم، صفحه ۶۶-۸۰، سرطان – سنبله ۱۳۷۰٫
هنر و ادبیات همیشه اصالتی داشته است و رسالتی. چه رسالت در قبال هنرو ادبیات باشد و چه رسالت در قبال جامعه، زیرا اگر از یک سو به سو بالندهگی وغنامندی سیرمیکند، التذاذ روحی و پاکیزهگی و آرامش درونی را فراهم میآورد، نیاز به زیبایی و زیبایی شناختی را بر آورده میسازد، دردها و آلام روان را مرهم میگذارد، عاطفه و مهر را بر میانگیزد و لحظههای تنهایی و غم را پر میکند، از سوی دیگر برای تکامل و تعالی انسان و جامعه بنای دنیای ایده آلی پر از صلح و صفا، عدل و داد، راستی و درست کاری انجام وظیفه و ادای رسالت کرده و میکند. این رسالت حتی در نخستین شعرهاییکه در ادبیات مان پدید آمده و به ما رسیدهاند، ادا شده است. شعر معروف حنظله بادغیسی رابه یاد آوریم که از پس دیوارهای به خاکستر نشسته سدهها و هزارها هنوزهم تعالیمی برای اعتلای انسان و تکامل شخصیت او دارد، روح تلاش و مبارزه، شجاعت ودلیری را زنده میسازد:
زندهگی گر به کام شیر در است شو خطر کن زکان شیر بجوی
یا بزرگی و عزو نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویا روی
فردوسی بزرگ و حماسه سرای بی بدیل را به یاد آوریم که با سرایش شاهنامه فنا ناپذیرش اگر از یک سو دلیری و گردن کشی، شجاعت و رزم آوری رزم آوران و جنگآوران را ستود و بزرگترین پهلوانان حماسه و تاریخ را آفریده و در سیمای آن همه نبردهای خونین عظمت و شکوه ملتی را به نمایش گذاشت، از سوی دیگر علیه جنگ و خونریزی، مکرو خیانت و زشتی و پلشتی بر خاست و آرمان صلح و آشتی را در برگ برگ شاهنامه و به ویژه در سیمای عاطفیترین قهرمان اثرش سیاوش تمثیل کرد و با مرگ تاخ و تراژیدی عظیم سرنوشت او پلشتی و ناروایی جنگ و کینه ورزی را به نکوهش گرفت. و از زبان سیاوش سرایشگر صلح و مدافع سر سخت آشتی و صفا، مودت و دوستی گردید:
چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن..
به کین بازگشتن بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان بر زمین
چنین کی پسندد زمن کردگار کجا بر دهد گردش روزگار(۱)
و یا در جای دیگر:
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست همان جنگ را مایه و جای نیست
به گوهــر بر آن روز ننـــگ آورم که من پیش شه هدیه جنگ آورم..
چنین گفت از آن پس به افــراسیاب که ای پر هنـــر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جــوی آمدی با سپـــــاه چرا کشت خواهی مرا بیگنـــــاه
سپاه دو کشور پر از کیــن کنـــی زمان و زمین پر ز نفرین کنی…
و زان پس چنین گفت کای شهریار به تیزی مدار آتش اندر کنـــــار
نه بازیست این خون من ریختــن ابا بی گنــــاهان بر آویــختـــــن
به گفتـار گرسیـــوز بد نـــــــژاد مده شهر توران و خود را به باد
نگه کرد گرسیــــــوز حیلـــه کار ز گفت سیاوخش با شهـــــــریار
بر آشفت و گفت ای سپهبد چه بود به دشمن چه بایدت گفت و شنود
چو گفتار گرسیوز افــــــراسیاب شنیــــــد و بر آمد بلنـــــد آفتاب
به لشکر بفـــــرمود تا تیــــغ تیز کشند و خروشند چون رستخـــیز
جهان پر خروش و هوا پر زگرد یکی با نبـرد و یکی بی نبــــــرد
سیاوخش از بهر پیمان که بست ســــوی تیغ و نیزه نیــازید دست
نفرمود کس را زیاران خویش که آرد یکی پای در جنگ پیش(۲)
حافظ شوریده و بی بدیل را سپاس گوییم که در چهره رند خراباتی و تمام عیار، انسان پاکیزه سرشت را تبارز داد، انسانیکه یک رنگ بیریاست و تسلیم نمیشود:
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست(۳)
انسانیکه خبیر است و آگاه و از همه واقعاتی که در هر جا رخ میدهد، آگاهی دارد:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست(۴)
انسانی که خود بین و خود رای نیست و خود بینی و خود رایی را در مذهب رندی کفر مطلق میشمارد.
در دایره قسمتها ما نقطـــه تسلیمیـــــــم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است درین مذهب خود بینی و خود رایی(۵)
انسانیکه قلندر وار زندهگی میکند، ولی افسر شاهی را باسخاوت و کرمی که دارد، به دیگران میبخشد، انسانیکه خشتی زیر سر میگذارد و راحت به خواب میرود، ولی قدر و منزلتش از هفت اختر بالاتر است:
بر در میکــــــــده رندان قلنـــــدر باشنــــد
که ستانند و دهند افســـــــر شاه شاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی(۶)
حافظ رند را مظهر انسان ولا ساخت، علیه همه کژیها و کاستیها بر خاست، زیان پالوده، ولی پرخاشگرش نادرستیها و نا به سامانیهای جامعه را افشاه کرد و برای خوانندهگان شعرش آموخت تا همیشه برای عدل و داد، زیبایی و نکویی و علیه هر نوع ستم و بدی مبارزه کنند، بنای کهن را در هم فرو ریزند، سقف فلک کج رفتار را بشگافند و بنای تازهیی را پی افگند- بنایی برای بقا و پایش انسان و انسانیت، بنای جامعهیی آرمانی:
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک راسقف بشگافیم و طرح نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم(۷)
یاد مولانای بزرگ بلخ را گرامی داریم که ستایشگر و سرایشگر انسان کامل بود و چراغ به دست چون دیو ژن یا دیو جانس شب و روز به جستجو بر میخاست:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتا که یافت می نشود، جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست(۸)
و برای بهزیستی انسان حتی با فلک مکار و چرخ بازی گر می جنگید و چنگال ودندانش را می شکست:
باز آمدم چون عید نو تاقفل زندان بشکنـــم
وین چرغ مردم خواره را چنگال ودندان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بروی بریزم جام می
دربان گر دستم کشید، من پای دربان بشکنـــــم
و بدین گونه میبینیم که ادبیات دری هیچگاه پیسف و تسلیم طلب و نا رسالتمند نبوده، همیشه پرخاش خود را داشته و رسالت و هدفمندی خویش را، و شاعران بزرگ مان نیز هر کدام در حد توان و به اندازه درک خود از جامعه و تواناییهای شان در هنر و ادب سهمی برای اصلاح جامعه وتربیت و تعالی انسان ایفا کردهاند، ولی روی سخن مان در این مقالت با شاعری فرهیخته و نستوده، حجت خراسان و مشعله بردار عدل و داد، انسان و انسانیت، اخلاق و تربیت، صدر نیشین یمگان حکیم ناصر خسرو و اندیشههای انسان سالارانه اوست.
ناصرخسرو به عنوان حجت خراسان، رسالت رهنمایی انسان را داشت و حقا که این رسالت را به نکویی ادا کرده است. او شاعر بلند نظر ودریا دلیست که همه انسانها را دوست میدارد، تبعیض و برتری جویی را در حق انسان ناروا و نا جایز پنداشته، همه انسانها را شاخ وبرگ یک درخت و نهال خدا میداند و انسان را از انسان کشی، تعدی و خونریزی بر حذر میدارد:
خلــــق همه یکسره نهال خدایــنـــــد
هیچ نه بر کن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ خلـــــق درازاست
بر خسک و خار همچو برگل و سوسن
خون به نا حق نهال کندن اویست
دل زنهال خــــــــــدای کندن بر کــــــن
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی توبه گردن(۱۰)
ناصر خسرو برای انسان والا و کامل، صفاتی بر میشمارد که عمدهترین آن علم و دانش و خرد و خردمندی است و این سخن در همه برگهای دیوان او آمده است:
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
زیور و زیب زنانست حریر و زرو سیم
مرد را نیست جز از علم و ادب زیور و زیب
کی شود عزو شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین ورکیب(۱۱)
به همین گونه او فخر خود را به علم و رای و وقار خود میداند نه به آل و تبار و به ضیاه و عقار:
فخر به خوبی و زرو سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چون که به بنگری ز کبر و سیاست
من چکنم گر ترا ضیاع و عقار است
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گردگری را شرف به آل و تبار است(۱۲)
ناصر خسرو معیار برتری انسان را به علم و دانش تایید و حتی تاکید نموده، ترک را از حبشی و تازی را از هند و به خاطر علم ودانش و هنر کمال شان برتر دانسته و حتی این برتری را یک نوع حکمت به حساب می آورد:
و ز خلق به جاه و علم برتر شو هر چند بوند با تو همزا نو
بی حکمت نیست برتو و بهتر ترک از حبشی و تازی از هندو(۱۳)
و حتی دانش را کلید پذیرش طاعت از جانب خداوند میداند و میگوید که طاعت اگر از روی دانش صورت بگیرد، به درگاه کبر یا طرف قبول واقع میگردد و اگر طاعت از روی بیدانشی و جهل باشد، طاعت حقیقی نیست و نباید به درگاه خدا با طاعت جاهلانه رفت:
بیاموزد اگر پارسا بود خواهــــی مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و درین روز پیری برون افگن از سر خمار شبانه
خدای از تو طاعت به داش پــــذیرد مبر پیش او طاعت جاهلانه (۱۴)
اما علم بی عمل را درم قلب میداند و میگوید تا علم با طاعت همراه نباشد، به دردی نمیخورد و حتی طاعت را اصل و علم را فرع، طاعت را جامه و علم را آهار شمرده، نتیجه میگیرد که اگر جامه موجود نباشد آهار خود به خود بیهوده و ناکار آمد خواهی بود:
دیبای منقش به تو بافند و لیکـــــن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار
بی علم عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد وزنگار
و انگو نکند طاعت، علمش نبود علم
زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار
جامهست مثل طاعت و آهار برو علم
چون جامه نباشد به چه کار آید آهار(۱۵)
ناصر خسرو همچون انسان آزاده نیکو سرشت، هم خود پارسا و پاک نهاد است و هم همه انسانها را به پارسایی فرامیخواند و پارسایی از دیدگاه او، فزونی روزه و نماز، کبودی جامه و موی درازنی، بل پاکی، ظاهر و باطن، و فا و سخا، کم آزاری و برد باری و انسان دوستی است و به عقیده او با چنین پارسایی میتوان کلید بهشت را به کف آورد:
بود پارسایی کلید بهشت خنک آن کس را که این پارساست
همه پارسایی نه روزه ست و زهد نه اندر فــــــزونی نماز و دعاست
نه جامــه کبـــود و نه مـــوی دراز نه انـدر سجـــاده نه انـــدر وطاست
چو این رسمها را ببینــــــی بــدان که این بیشتــــر بهر روی وریاست
و لیکــــــن تو آن می شمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا با صفاست
کــــم آزاری و برد باریش خوست دلش باوفـــــــا و کفـش با سخــاست
و به همین گونه پارسایی را پادشاهی میداند و این پادشاهی زمانی میسر میگردد که پارسای پیشه آدمی گردد و پارسا زمانی میتواند شد که بر آرزوهای دل و خواستها نهیب زد و لگام آرزوها بدست گرفت نه اینکه بنده آرزوها گشت:
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هر گز نباشد پادشا بر پارسا
پادشا گشت آرزو برتو زبیبا کی تو
جان و دل بایدت داد این پادشاه را باژوسا(۱۷)
یکی از اوصاف ستوده و پسندیده انسانی ازنظر حکیم بزرگوار بلخ داشتن عزت نفس، مناعت غرور و بینیازی است. او گرسنه سر به بالین نهادن و رنج فقر کشیدن را اولیتر از ریختن آبرو ودرازکردن دست نیاز به سوی دیگران میداند و میگوید:
به آب روی اگر بی نان بمانــــــم بسی به زانکه خواهم نان ز نادان
به نانش چون من و آب خویش بدهم چو آبم شد من آن گه چون خورم نان(۱۸)
به ویژه اگر آن نان ده و میزبان ناکس باش، نباید به مهمانی او رفت و بر سر سفره او نشست که ناکس هر چند ثروت بی پایان و منصب ومقام رفیع تاکیوان هم داشته باشد، نا کس است و با دادن نان با منت، پشت مهمان را خم میکند و میشکند:
نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه بر شود ناکس به کیوان
به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان(۱۹)
حکیم ناصر خسرو به همان اندازه که مناعت طبع و بینیازی را میستاید و داشتن این صفت را در کسان علامت مردی و بزرگ منشی میداند، به همان اندازه، طمع، حرص آز را دور از مردی و مردانهگی دانسته، در مذمت آن قلم را از جولان باز نمیدارد و در بسیار جاها به نکوهش آن بر میخیزد:
شوم شاخیست طمع زی وی اندرمنشین
ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند…
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشتهست زرا دشت سخندان در زند(۲۰)
و در این بیت آز و طمع را چون دیوی مهیب میداند که جورهای فراوان از او خواهد رسید:
آز تو دیو است چندین جورها جویی ز دیو
تو رها کن دیو را تازو بباشی خود رها(۲۱)
و اما سخاوت، بخشش و جوانمردی که نقطه مقابل حرص و طمع و بخل و حسد است، در دیوان حکیم ناصرخسرو بار بار ستوده شده و از جمله چنین آمده است:
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در جانت شادی آید و در دلت خرمی
بلفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
گر نیستی به نسبت بلفضل بلعمی
حاتم میان ما به سخاوت ثمر شده است
حاتم تویی اگر به سخاوت چو حاتمی(۲۲)
و از همین جهت است که بخل و حسد را نهایت بد تلقی کرده، انسان را از آن بر حذر میدارد و میگوید:
توره مکرو حسد مپوی ازیراک هر که به راه حسد رود به سراید
چون به حسد بنگری به خوان کسان بر لقمه یارت به چشم چربتر آید(۲۳)
سخن نیک، اعمال نیک، نام نیک و نیکویی کردن به همنوع از صفات نهایت پسندیده و قابل تاکید و تائید حکیم ناصر خسرو بلخی است که در جاهای مختلف با مثالهای مختلف و دلایل اثباته قوی آورده شده تو گویی ناصر خسرو به تمامی به سه اصل عمده پندار نیک، گفتار نیک، و کردار نیک عمل کرده و دیگران را نیز به رعایت آن فرا میخوانده چنانچه در این بیت گفتار و کردار خوب را بنیاد نیک اختری و طالع سعد میداند و میسراید:
بیاموز گفتارو کردار خوب که این هر دو بنیاد نیک اختریست(۲۴)
و در این بیت تعلیم میدهد که اگر با دانایان سخن زده شود و با دانایان معاشرت صورت گیرد، سخن آدمی نیک میشود چنانکه حسان سخندان فقط به خاطر مدح حضرت پیغمبر این همه خوش سخن گردید.
چو با دانا سخن گویی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان(۲۵)
آنچه در بالا گفته آمد، پیرامون سخن نیک بوده در مورد نیکویی کردن به مردمان ودر حق انسان نیکو اندیشیدن و نیکوعمل کردن هم با تایید بسیار در سخن پر مغز ونغز حکیم ناصرخسرو آمده که در زیر چند مورد آن به گونه مثال آورده میشود:
ای هنر پیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی(۲۶)
*****
ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشیروان(۲۷)
****
همـــــی تا در تنــــم ارکان و جانست
به نیکـــــی کــــوشد از من جان و ارکان(۲۸)
و اما برای نیک اندیشی، نیک عمل کردن و نیک سخن گفتن باید دوستان نیک داشت و از مردمان بد فعل و بد زبان و بد اندیش کناره جویی کرد که قرین بد بر انسان اثر میگذارد و گمراهی و بد کرداری را سبب میگردد:
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهیخد از دل بیخ کین
از قــــــرین بد حذر بایدت کرد کــــز قــــرین بد بیالاید قرین(۲۹)
برای انسان شدن و انسان ماندن لازم است تا از افعال بد کناره جویی گردد که کردار بد آدمی را از آدمیت بیرون کرده، در قطار ددان و حیوانات قرار میدهد و فعل بد چون مار گرزه خطرناک، انسانیت را میگزد و خون خوبی و نیکی آلوده میسازد:
خردمند را می چه گوید خرد چه گوید حذر کن ز افعال بد
اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و دد
بدی مار گرزهست ازو دور باش که بد بدتر از مار گرزه گزد(۳۰)
و باز در جای دیگر میفرماید که افعال بد پاکی دین و صفای دل را میزداید و برای اینکه با بدی، کینه و حسادت دیگران مواجه نگردیم، باید خود نیز دلهای مان را از بدیها و کینهها و حسادتها پاک سازیم:
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن
راست گوی و طاعت آور پاک باش و علم جو
فوج دیوان را بدین معروف شکرها شکن
از دل همسایه گر میکند خواهی کین خویش
ازدل خویش ای نفایه کین همسایه بکن(۳۱)
و در جای دیگر پند میدهد تا از بدیها احتراز گردد و به نیکیها رو آورده شود چرا که بدی همیشه شرو بدی میآفریند و شخصیت آدمی را به هدر میدهد:
بپذیر زمن پند ای برادر پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم تا خلقت شخصت هدر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا بد جز که سزاوار شر نباشد(۳۲)
ناصر خسرو ضمن اینکه درسهای نیکی و خوبی میدهد، درس ضربه متقابل برای دفاع مشروع از خویشتن را نیز میآموزد، ضمن اینکه نرم خویی و خوش رفتاری را تبلیغ میکند، در جای لازم عمل بالمثل را نیز ناروا و ناجایز نمیشمارد و توصیه میکند تا انسانها هم چون شمشیر دو دم و بران باشند که دو پنهای شان به نرمی و روشنی به آب ماند و دو پهلوی شان برنده و سوزنده چون آتش که اگر دشمن نیکی، حرف مسالمت و نرمی را نپذیرد، ناگزیر، پهلوی برنده به کار گرفته شود:
چو شمشیر بایدت بود ای برادر
به جای بدی بد، به جای خوشی خوش
دو پهنیش چون آب نرمست و روشن
دو پهلوش نا خوش چو سوزنده آتش(۳۳)
راستی و درست کاری نیز از آن اوصاف پسندیدهیی است که شخصیت انسانی را پالایش میدهد و روان را پاکیزهگی میبخشد و این نکته در شعر ناصر خسرو و چه خوب و نیکو به بیان آمده است:
مایه هر نیکی و اصل نکویی راستیست
راستی هر کجا که باشد نیکویی پیدا کند(۳۴)
حکیم ناصر خسرو بلخی جوینده و ستایدنده عدل و داد بود. به خوبی دریافته بود که فقط با عدالت و دادگری میتوان ریشه ظلم و تعدی و نا برابری را خشکانید و جامعه آسوده حال و مرفه را بنا نهاد، ازینرو در بسی جاها عدل و داد را به ستایش گرفته که فقط یکی دو مورد را به گونه مثال ذکر میکنیم:
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
داد گر باش و حقیقت کن که نوشیروان تویی(۳۵)
******
چون داد کنی خود عمر تو باشی هر چند که نامت عمر نباشد(۳۶)
آنچه تا حال به نوشت آمد، قطرهیی بود از قلزم اندیشههای انسان گرایانه و انسان سالارانه بزرگترین شاعر فلسفی- اخلاقی ادب دری حکیم ناصر خسرو بلخی که هر چند یک قطرههم کیفیت کاملا یکسان را با آب قلزمی که از آن گرفته شده، دارد، ولی برای رفع عطش هرگز کافی نیست و از این رو برای آشنایی بیشتر با اندیشههای انسانی و تعالیم اخلاقی این بزرگ مرد اندیشه حکمت باید دیوان او را نه یک بار ودو باره، بل به تکرار و تکرار خواند و برهر نکته و اشاره آن دقیق وعمیق شد و بالاخره اندیشههای انسان سالارانه او را دریافت و تعالیم او را ملکه ذاتی خود ساخت، چه او به ژرفای سخن و حکمت آمیزی اندیشههایش به خوبی واقف بود و مارا چه که حتی شاعران همروزگار شاعران شعر فروش و مدیحه سرا و عاشق برغزل و تغنی و محتاج به زر و سیم امرا و شاهان را نکوهش کرده و چنین میگفت:
ای شعر فروشان خـــراسان بشناسیــــــد
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنـــه غـــزل و عاشـــق مدح امراییـــــد(۳۷)
رویکردها:
۱- شاهنامه فردوسی، داستان سیاوش، بخش: رای زدن سیاوش با بهرام و زنگه شاوران، ص ۱۲۹
۲- همان اثر، همان داستان، بخش گرفتار شده سیاوش به دست افراسیاب، ص ۱۴۱
۳- دیوان حافظ شیراز، به کوشش احمد شاملو، چاپ آفیست مطبعه دولتی، کابل: ۱۳۶۵، غزل۷۱ ص ص ۹۱-۹۲
۴- همان اثر، غزل ۷۳، ص ۹۵
۵- همان اثر، غزل ۵۰۰، ص ۶۵۶
۶- همان اثر، غزل ۴۹۵، ص ۶۵۰
۷- همان اثر، غزل ۳۹۳، ص ۵۲۱
۸- گزیده غزلیات شمس، به کوشش دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، چاپ آفست مطبعه دولتی، کابل: غزل ۶۵، ص ۸۱
۹- همان اثر، غزل ۲۰۵، ص ص ۲۴۶- ۲۴۷
۱۰- دیوان اشعار حکیم ابومعین حمید الدین ناصر خسروقبادیانی، با تصحیح آقای حاجی سید نصرالله تقوی، به کوشش مهدی سهیلی، چاپ آفسیت گلشن، سال ۱۳۴۸، ص ۳۳۵
۱۱- همان اثر ص، ۴۲
۱۲- همان اثر ص،۵۱
۱۳- همان اثر ص، ۳۸۰
۱۴- همان اثر ص، ۳۸۳
۱۵- همان اثر ص، ۱۶۱
۱۶- همان اثر ص، ۸۴
۱۷- همان اثر ص،۲۳
۱۸- همان اثر ص، ۳۲۴
۱۹- همان اثر ص، ۳۲۴
۲۰ – همان اثر ص، ۱۴۳
۲۱- همان اثر ص، ۲۳
۲۲- همان اثر ص، ۴۵۰
۲۳- همان اثر ص، بخش قطعات.ص۵۰۲
۲۴- همان اثر ص، ۶۰
۲۵- همان اثر ص، ۳۴۵
۲۶- همان اثر ص، ۴۶۲
۲۷- همان اثر ص،۳۴۵
۲۸- همان اثر ص، ۳۲۵
۲۹- همان اثر ص، ۳۲۷
۳۰- همان اثر ص، بخش قطعات، ص ۵۰۳
۳۱- همان اثر ص، ۳۴۱
۳۲- همان اثر ص، ۱۴۱
۳۳- همان اثر ص، ۵۰۵، بخش قطعات
۳۴- همان اثر ص، ۱۳۵
۳۵- همان اثر ص، ۴۶۲
۳۶- همان اثر ص،۱۴۱
۳۷- همان اثر ص، ۱۲۴
حسرت نکند کـــودک را سود به پیری
هرگه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گـــرسنه شبهای زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامره ودرمان به بدخشــــــــان
«ناصر خسرو»