فردوسی را گرامی بداریم
نویسنده: الحاج سید منصور نادری
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، سال اول،صفحه ۱-۱۴شماره سوم، میزان- قوس۱۳۶۹
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراگنده ام
بنام خداوند جان و خــــــــرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
بسیاری از شعر و ادب شناسان، مورخان، فرهنگیان و پژوهشگران ما با آنکه در این روزها سر گرم برگزاری محافل هزارمین سالگرد«در گذشته» حکیم فرزانه استاد ابوالقاسم فردوسی اند، ولی باور ندارد که آن حماسه سرای بی بدیل و نستوه فرزند کهن خراسان یا کنونی افغانستان درگذشته باشد، زیرا آنان، تعریف بیولوژیکی برای انسان نمیپذیرند، بلکه حضور دایمی را شرط اصلی وجود انسان زنده، میداند، گویی آنان طنطنه زندهگانی جاوید فردوسی را از شیپور شاهنامه شنیدهاند که اضافه از هزار سال پیش از امروز، از بام خراسان کهن، همان فرهنگستان آسیا، به نوا در آمده بود و پیام آن، برات عظمت تاریخ، فرهنگ و زبان مردم این مرز و بوم بود:
جهان کردهام از سخن چون بهشت
ازاین پیش تخم سخن کس نکشت
بناهای آباد گردد خـــــــــــــــراب
ز بــــــاران و از تابـــش آفــــــتاب
پــی افگـنــــــــــــــدم از نظم کاخی
که از باد و بـــاران نیابد گـــــــــــزند
هر آن کس که داردهش و رای و دین
پس از مرگ برمن کند آفـــــــــــرین
نمیرم از این پس که من زنــــدهام
که تخم ســخن را پراگـــنــــــــــــدهام
بلی عزیزان: تجربههایی تاریخی بر جهانیان بارها به اثبات رسانیده اند که بقای آبرومندانه ملتها یا زندهگانی ملتها به معنای انسانی آن وابسته به میزان سهم آنان در آفرینش فرهنگ و تمدن انسانی است، فرهنگ و تمدن که با دیو جهل و زور پنچه نرم کند و آدمها را از تاریکستان اسارت، جهالت، فقر، زبونی و نا مرادی به سوی آفتاب آگاهی، آبادی، آزادی و سروری، رهنمون شود. طبیعی است که دستیابی به چنین هدفی والا، کاری ساده، آنی و تصادفی نیست، آگاهی و همت می طلبد، دلسوزی و رغبت میخواهد و تلاش، تجربه و شکیبایی میباید هرچند تا کنون در همه جهان، جایی سراغ نداریم که در آن، کاروان آمال پیش گفته، ره به منزل معهود برده باشد و شاهد مقصود به آغوش گرفته باشد، ولی چنانکه تاریخ گواه است، بودند و هستند مللی در جهان که دست کم سخن فهمیده اند و در این راه از نهالی که چند گام پیش از ایشان غرس گردیده بود، میوهها خوردهاند و با این تجربه مطمین شده اند که میشود از جهان حیوانی فاصله گرفت وسفر به سوی جهان انسانی پیشیمانی ندارد. گفتار و نوشتار و ماندگارهای مادی و معنوی از چنین سفری، میتوانتد روایتگر کارهای مربوط به تمدن و فرهنگ انسانی باشند و بنابرین هر گونه نوشته و گفتار و هر تصور و کردار و ماندگار، را نمیتوان با زور کاری به قالب تلاشی فرهنگی جا کرد و اگر چنین هم کنیم باید بدانیم که این آبسته ما، مولودی مرده به دنیا خواهد آورد.
اگر مباهات بر پیش کسوتان کاروان تمدن و فرهنگ نامور پیشینه ما، درسی برای حال و آینده ما بدهد و استدام و استکمال همان راه را بخواهد، به خود اجازه خواهیم داد توام با تواضع بگوییم در زمره مللی که از صبحگاهان تاریخ آگاهی برضرورت آفرینش امور انسانی، دست به کاری شده اند، نیاکان مسعود مردم ما نیز بوده اند که در آفرینش آنچنان فرهنگ و تمدنی سهم گرفته و در بخشی از ربع مسکون، سنگ بنای آن را گذاشته و با صرف عمرها خون دل کاخهای عظیمی بر آن بر افراشته اند که راوی صادق تاریخ آن، همین فردوسی خودمان است.
فردوسی نه تنهاه راوی صادق شاعری فایق بل پژوهشگری است بزرگ و خستگی نا پذیر که هستی مادی و معنوی نیاکان مردم ما را از زیر «آوار» بیرون آورد، پسران و پدران و دختران و مادران گم شده و جدا مانده را بههم رسانید و گرد وغبار بر خاسته از چکمههای بیگانهگان و نشسته بر رخسار عروس فرهنگ و زبان ما را به نیکویی سترد. از همینجاست که هم میهنان فردوسی برکار نامه عظیم او می بالند و به او سر تعظیم فرو میکنند و به یاد بود و هست او سخن میگویند و با نیوشیدن چکامههایی از «شاهنامه» او جگر و وجدان خنک میکنند.
عزیزان! شاهنامه فردوسی برای ما پهلویهای ارجناک گونه گون دارد، زیرا چنانکه اشاره نمودیم کلا فرهنگنامه عظیمی است که درآن، اسطوره، داستان، تاریخ، نسبنامه، زبان، سیاست، ادب، هنر، اخلاق، حماسه، آئین، اندیشه، دانش، فرهنگ و تمدن پیشینهما به گونه شیوا به رشته نظم دل پذیر در آمده است. پس فردوسی را گرامی بداریم که حقا کاخی بلند و بیگزند از آفات روزگاران بنا نهاد که ما همهگان بر تکیه به ارزش آن، میتوانیم زنده بالنده باشیم.
ما هنگامی به اهمیت بی مانند شاهنامه فردوسی اذعان بیشتر میکنیم که سر نوشت زبان ملی را پس از اسلام از جمله در مصر و میهن عزیز ما در مقایسه بنگریم. چنانکه میدانیم زمانی که نور دین مبین اسلام به میهن عزیز ما سرازیر شد، مردم ما، آن را به جان و دل گرفنتد، چنانکه در بسیاری از کشورها نیز چنین شد، ولی در برخی از کشورها، از جمله در مصر، اعراب فاتح، پس از انتشار سلام، بسیاری از مفاخر ملی و از جمله «زبان قبطی» را که زبان مردم آن سر زمین بود، از میان بر داشنتد در حالیکه از نگاه دینی، تکلیف شرعی زبانزدایی نداشتند و در میان مصریان هم کسی پیدا نشد که چون فردوسی زبان و سایر مفاخر ملی مردم خود را در الواح شاهنامههای محفوظ بدارد، تا پس از روز «مبادا» و در روز«بادا» به کار آید، روزیکه مردم به زبان خود که آن را میدانند، دین داشته باشند و خدا بپرستند، روز که از برکت همت فردوسی و تحمل سی سال مشقت او به سراغ مردم ما رسید.
پس فردوسی را گرامی بداریم، فردوسی ک حتی بیگانهگان به خاطر شناخت وی زبان او فرا گرفنتد و چون به او آشنا شدند او را همبرهو میروس یونانی دانسته و ترجمه «شاهنامه» را فریضه خود شمردند و با برگردان کامل یا قسمی آن به زبان فرانسه، انگلیسی، آلمانی، عربی، ایتالیایی، روسی، سویدی، گرجی و…… این بار «شاهنامه» را از خطر آتش سوزی حتی کل خاور زمین هم نجات دادند و بدینسان فرهنگنامه مفاخر کهن ملی ما را به هزینه خود، به گوش و هوش جهانیان رسانیدند.
پس همه سخنان فردوسی در اشاره به عظمت کارنامه او به حقیقت پیوست، از جمله همان گونه که گفته بود:
هر آن کس که داردهش و رای دین پس از مرگ بر من کند آفرین
همه خردمندان و اهل رای و دین بر او آفرین گفتند و دین شهادت بر ارجمندی کارنامه او ادا کردند.
در دروه چنین خردمندان و اهل رای و دین، حکیم ناصر خسروبلخی است که تا آخرین رمق زندهگانی در دفاع از حق و امر به معروف و نهی از منکر و رسانیدن پیام خدا به مردم لحظه هم باز نایستاد. این حکیم نامور که ما امروز از افتخار خدمت به کانون فرهنگی او نصیبی یافتیم، به عظمت کار فردوسی نیز مهر تایید گذاشت و افزون بر کارنامههای منحصربه فرد خود، دست به کارهای مشابه زد. حکیم ناصرخسروبلخی که در مغز، زبان وضمیراو قرآن نقش بسته بود، با آنکه در زبان عربی کم تسلط نظیر داشت، بر خلاف پارهای از علمای معاصرش که با بته فروش یا پینه دوز دری زبان خود هم، یکجانبه به عربی سخن میگفتند، به هدف حفظ زبان و فرهنگ مردم خود، حتی پیام خدا و پیامبر او را به زبان مردم خود در آورد و آثار وزین و ماندگار خود را هم به زبان دری فراهم کرد.
حکیم ناصرخسروبلخی، افزون بر سایر کارنامههای عظیم خود، از پیشکسوتان پرورش زبان و فرهنگ مردم خود نیز است که در هم زبانی با فردوسی در دیوان بی بدیلیش از قهرمان شاهنامه چون آذر، برزین، اردشیر، اردوان، اسفندیار، بابک، ساسان، بزرجمهر، بهرام، بهرام گور، بهمن، بیژن، جم، جمشید، خسرو، دارا، دستان، رستم، زردشت، سام نریمان، سهراب، شاهپور، فرهاد، فریدون، کاووس، کسری، کیقباد، کیکاوس، گرگین، مانی، منیژه، نوذر، نوشیروان، هرمز، هوشنگ، استا، پازند و زند وغیره نام گرفته است. و از آن مهمتر در بسا موضوعاتی پر اهمیت بر فردوسی مهر تایید زده و با او هم سخن شد، چنانکه از جمله در تمجید خرد و دانش و تقبیح زشتیها و تایید نیکیها نه تنها همراه و همزمان با فردوسی است، بلکه در انکشاف و بارور سازی امور یاد شده راه زمین را به آسمان وصل کرده است. که اینک به رسم حسن ختام، لمحاتی از همراهی وهمزبانی حکیم ناصرخسرو با فردوسی میشنویم:
فردوسی در ارجناک خردمندی میگوید:
به نام خداوند جان وخــــــــــــــرد کزین برتر اندیشه بر نگـــــــــــــذرد
خرد افسر شهــــــریــــــــــاران بود خرد زیـــــــور نامـــــــــــداران بود
کسی کو ندارد خــــــــــرد را ز پیش دلاش گردد از کــــرده خویش ریش
دگر با خردمند مردم نشــــــــــــیـــن که نادان نباشـــد بر آئیـــــــــن و دین
حکیم ناصرخسرو میگوید:
گر خرد را بر هشیار خود افســر کنی سخت زود از چرخگردان ای پسر سر برکنی
و ز جاهل به سخن تاج و تخـــــــــــت پیش خردمنــــد به پای افگنــــــــــــم
این عالم سنگ است و آن دگـــــــر زر عقلســت تــــــــــرازوی راســــــتانه
لیکن از راه عقل هشیـــــــــــــــــاران بشنــــاســـــد فـــــــــــــربهی زاماس
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
فردوسی در اجلال دانش میگوید:
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست تن مــــرده و جان نادان یکی است
توانا بـــــود هر که دانا بــــــــود به دانــــش دل پیـــــر برنــــا بــود
به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست
بیاموز و بشــــنو ز هر دانشـــی بیـــابـی ز هر دانشـــــی رامشـــــی
که دانا تــرا دشــمن جــان بــود به از دوســــت مردی که نادان بود
حکیم ناصروخسرو :
درخت تو گر بار دانش بگـــــــیرد به زیر آوری چرخ نیلــــوفـری را
مرگ جهل است و زندهگی دانـــش مرده نـــــادان و زنده دانــــــــــایان
تواناست بر دانش خـــــــویش دانـا نه داناسـت آنکو تـــــوانست بر زر
هزاران توان یافت خنجربه دانــش یکی علم نتوان گرفتن به خنـــــجـر
به دانش توانی رسید، ای بـــــرادر از این گوی اغبر به خورشید ازهر
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را مگریک ره برون آیی بحلیت زین رمهی حیوان
فردوسی در تلازم نتیجه نیک و بد با کردار نیک و بد چنین گوید:
مکــن بد که بینی به فــــرجــــام بد زبد گــــــردد اندر جهـــــان نام بد
اگر نیک باشـــــی بمانـــــدت نام به تخـــت کئی بر بوی شـــــادکام
وگر بد کنی جـــــز بدی نــدروی شبی در جهــــان شــادمان نغنوی
جهـــان را نباید سپــــــردن به بد که بر بد کنش بی گمان بد رســـد
حکیم ناصر خسرو میگوید:
کز بدیها خود به پیچد بد کنــــــش این نبشتستند در اســـــــــتا و زند
چند ناگاهان به چاه اندر فتــــــــاد آن که او مر دیگــری راه چاه کند
کشتمندتست عمر و توبه غفلت برزگر هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بد روی
خرد بد نفرمایدت کرد از انــــک سر انجام بربدکنش بد رســــــــــــد
ز نیکی به نیکی رسد مــرد از آن که هرکس که او گل کنــد گل خورد
و همان سان که فردوسی از بیداد جهان ناله سر میدهد:
جهانا مپرور چو خواهـــــی درود چو می بدروی پروریدن چه سـود؟
چو ایمن کند مرد را یک زمــــان از آن پس بتازد بر او بـــــی گمان
حکیم ناصرخسرو چنین مـــــی نالد:
جهانا دو رویی اگر راست خواهی که فرزند زایی و فرزند خــــواری
چو می خورد خواهی بخیره چه زایی و گرمی فرود آوری چون بر آری؟
و دیگر بسیارند مدارکی از شاهنامه فردوسی و دیوان اشعارش ناصر خسرو که بیانگر همراهی و همزبانی این دو حکیم نامور میهن عزیز ما است که پژوهش پیرامون آنها را به پژوهشگران وا میگذارم.
فردوسی خورشید مرد خراسانی
فردوسی پاک زاد، هزار سال قبل چشم از جهان بر بست، شاعری بلندتر از دیگران با اصالت و رسالت خورشید وار، از افق خراسان تابنده و شکوهنده سرکشید، و هر برگی که از سالی میگذرد بر بزرگی و شناخت او می افزاید.
او نه تنها در حوزه های فرهنگی مشرق زمین، در قلمرو فارسی دری تجلی خاصی دارد. بلکه شرق شناسان بر او و گفتارش تعجب میکنند که چگونه حماسه واسطوره را در هنجار بشر تاب داده و سرودههایی با احساس او در زمین و زمان یا موج نامیرایی به اوج خود رسیده است.
سرود فروغ ناک او و سخن پر بار او از خرد و اندیشه، هنر، غرور، بزرگی ، ستیز بر پیروزی اهوار با اهریمن میتابد.
همواره و در سراسر شاهنامه زبانش پر از عفت و نزاهت است. مگر در آنجایی که (در روایت و حکایت) در مینگرد تاریکی بر روشنایی ستیز دارد واژه بد گوهری را بر سیه بینان و اهریمن صفتان حوالت میکند، آنجا در نزدیکی کابل چاه بزرگی حفر نموده بودند و رستم جهان پهلوان و عیار پیشه بر رخش خود سوار بود و در گودال افتاد، شغاد برادرش از سر چاه نظاره میکرد، رستم از میان گودال شغاد را دید پلید گفت، تیر را از کمان کشید و برادر را بر درخت بدوخت.
بزرگ سرود گری که جز از کلمه پلید و بد گوهر را حوالت نا مردان جهان نکرده است، شگفتا که بر او هجونامهیی بسته اند و دریغ و درد که زندهگی نامه او را آنقدر به افسانه پیچیدهاند که هالهها بر هاله بر گذر عمرش افتاده است.
بخش شاهنامهییکه در فلورانس ایتالیا (مورخ۴۱۶ ه. ق) در طی سالهای اخیر پیدا شده است از هجونامه پاک و مبراست.
در آغاز شاهنامه و در مورد دیگر فردوسی، از محمود غزنوی به نیکی وبزرگی یاد کرده است.
نظامی عروضی به تعداد شش بیت بزعم خودش در چهار مقاله بذکر آورده که دیگران نیز بر آن شاخ و برگها داده اند که پذیرفتنی نمیباشد. گمان میرود برخی ابیات از موارد دیگر گرفته و جای داده شده است. قصه گرمابه و بخشیدن سه بدره سیم به کارکنان آنها از طرف فردوسی یاری کردن ایاز او را به فرار از غزنه همه ساخته و پرداخته است. دوستان نادان و یا دانایان حسود، خواستند بر گونهگون افسانهها، این خورشید مرد را موقتا به ابر تیره بپوشاند و هم حوزه فرهنگی محمود غزنوی را به خست و بی میلی بر فرهنگیان جلوه دهند. و اینک شاهنامه با همه ابعاد خود در چشم و دل همه تجلی میکند.
باری فردوسی رسالت خود را ادا کرد. و در حماسه در جهان نظیر ندارد. بر او و اندیشههای اهورایی و انسانی او سر احترام فرود میآوریم.
بیتی چند در توصیف خرد، از آن خرد آگاه:
بگو تا چه داری بیار از خــــرد که گوشی نیوشنده زو بر خورد
خرد بهتر از هرچه ایزدت داد ستایش خـــــرد را به از راه داد
خرد افسر شهر یــــــاران بود خرد زیور نامــــــداران بــــــود
خرد زنده جاویدانی شناســــی خرد مایه زنــــــــــده گانی شناس
خرد رهنمای و خرد دلگشــای خرد دست گیرد به هر دو ســرای
خرد تیره و مرد روشــن روان نباشد همــــــی شادمان یک زمان
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی چشم جان آن جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناســــــــــزا دور دار
شاهنامه به حق دایره المعارف است، گفته میشود که شاهنامه به نثر میبود چه بسا مردمان آن را میخواندند و از متحویات آن آگاه میشدند، و اما سیر الملوک که تنها از آن مقدمهیی به جا مانده است نثر قدیمی کهن دارد و این نثر هم که از نظم شسته و ملبس به ادب نیست.
و اما شاهنامه فردوسی که به زبان دل تحریر یافته است زبان شاهنامه پژواک آن روزگارانیست که عربی گرایی تجلی خاصی داشت و از طرفی میدانیم بسا دانشمندانیکه به فارسی دری منسلک بودند مثل بوعلی سینا و ابوریحان و فارابی و دیگران غالب آثار خود را به عربی نوشتند و فردوسی بزرگوار حق داشت با یاری عمر و روزگار دراز و کافی شاهنامه را بپایان رسانید و ما نباید این نظم شسته و پاکیزه و ناب را سخت و ثقیل فکر کنیم باید شعور ادبی خود را بلند ببریم زیرا این اثر جاوید ونامی را که هزار سال از عمر آن میگذرد و زمان فارسی دری را کاخ بزرگی ساخته نمیتوان آن را خرد کرد و آسیبی بدان رساند.
داستانهای شاهنامه که موجودیت داشته است فردوسی بر آن که گاه تصویر خیال بخشیده است و حوادث را عینی ساخته است. صدای شمشیر و چکا چاک و نعرههای پهلوانان و شیهه اسپان را در آن میشنویم و گرد و غبار و تند باد صحرا را در می نگریم .
بخوانید در خلال این همه جنگها و ستیزهها و اما سیتزههای برخی و حماسههای دور و دراز، تصویر عشق و عواطف دقیق انسانی و ابراز احساسات دقیق از زبان پهلوانان و رستم جهان پهلوانان شنیده میشود و میخوانیم و میبینیم که تصویر عشق و عواطف در اشعارش بازتاب یافته است.
در لابلای ابیات زیاد شاهنامه از روح عاطفه و شفقت و مهربانیهای انسانی که میتوان از عشق و محبت زال و رودابه و حکایت گشتاسپ و کتایون وغیره بخوبی احساس کرد و صحنهها هر یک پدیدار میگردد. تا جهان است این شاهنامه گویا و پویاست.
در فرجام باید به ذکر آورد که فردوسی از وقایع جنگهای صحبت میراند که میدان آن از هندوستان و چین و دریای مدیترانه امتداد دارد، جزئیات تاریخ آریانای بزرگ واز حوادث تاریخی توران، عرب، هند، چین سخنهای دارد، مطالبی را که به تاریخ و فرهنگ ملل آسیا تعلق دارد منعکس میسازد احوال نوابغ قهرمانان از صلح و جنگ، دوستی و دشمنی، بخش اسطوره یی و تاریخی اخلاق و منشهای آن زمان را بیانگر است.
آرزوهای ملی و تصورات روحی فکری، تاریخ عهد پیشدادیان، کیانیان، کوشانیان هفتالیان، تورانیان، ایرانیان ، و خاکهای پر فیض خراسان و قدیم همه و همه را برداشته مروارید نظم در کشیده است.
مجله حجت در بست در باره فردوسی و شاهنامه گفتاری دارد که تقدیم خوانش و نظر خواننده گان میگردد.
سخــــــــــــن گوی پیشینه، دانای طوس
که آراست زلف سخن چون عــــروس..
اگرهر چه بشنیدی از باستــــــــــــــان
بگفتـــــــــــــــی دراز آمــــــدی داستان
نگفـــــــــت آن چه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کزوی گــــــــــــزیرش نبود
«نظامی»