در تقابل آینه ها
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، شماره اول از سال دوم، صفحه ۶۷-۷۶، شماره پنجم، حمل- جوزا ۱۳۷۰ه.خ.
حجت خراسان
بر آمد ماهتاب از سوی خاور حریر روشن خورشیــــد در بر
درخت روشنی رویید از آب سراسر آسمان را سایه گستـــر
تو گویی دختر زیبای مشرق درون آب کــــوثر شد شنــــاور
و یار و دابه شد بر بام گردون ستــــاره پیشرو مانند چاکـــر
دو دست کهکشان از سکه لبریز دکان آسمان پرسیــــم و پر زر
زند چشمک زهر سویی ستاره گسسته یا که آنجا هار دلبـــر
کنون بنشسسته در یلدای تاریخ خراسان چنان فرزانه پرور
چه گویم گردی از اقصای شب خاست که شد آیینه دلها مکـــــدر
که بوم کور در ویرانه روز نویسد نام شب بر لوح مرمر
تباهی: چو بدست جنگ در دست تبیره میزند بر بام کشور
پریشان خواب سبز سبزه زاران شکسته قامت ناز صنوبر
شود شب از چراغ کوچ یاران همه غم خانه غربت منور
خروشان باد ویرانگر زند مشت به روی سینه و بازوی هر در
جنون را تا سیاهی تیغ بر داشت گریبان خرد گردید بی سر
ز خواب باغها هم کوچ کردند درختان گشن شاخ تنـــــاور
چمن را از طراوت کرد خالی شکسته باد یارب دست صرصر
نه در گل خانهها لبخندی از گل نه در میخانهها نامی ز ساغر
نه سیمرغی افق را بال و پر زد نه بر بامی فرود آمد کبوتر
نه کاج همدلی میروید اینجا به باغ آهن و پولاد و آذر
عطشناکان خون را باز گویید روان شد موج خون در جوی و در جر
حکایت بسکه از خون رفت اینجا گرفته بوی خون دیوان و دفتر
دو دست التجا ما در بر آورد سر راه زمان با حال مضطر
ز غصه جامهیی صد پاره بر تن به سر الوان زخم کهنه چادر
تنش خاکستری بر باد رفته درون سینه دل مانند اخگر
نهاده پشت بر دیوار ماتم ز خون زندهگانی دیدهگان تر
نه ترسی در میان از خشم یزدان نه آزر می ز حال زار مادر
توان با میهن ما کرد مانند چو باشد آسمان را رعد و تندر
تمام باغ میلرزد که بشگفت گلی از صاعقه بر شاخ عرعر
بسیط آسمان چون باغ نرگس دماغ نوریان باشـــد معطـــــــر
پریده رنگ شب از هیبت ماه چو محکومی پشیمان پیش داور
ستاره در فضا گویی که بر آب شده از نسترن صد باغ پرپر
ز چتر آبگون گاهی شهابی همی آید فرو مانند اژدر
*****
مگرمه (حجت) از خورشید آورد که بام آسمان را ساخت منبر
نه من بر قول هرکس مینهم گوش که« حجت »از خراسان میزند سر!
درختی با چنان از بار دانش (۱) فگنده سایهها بر چرخ چنبر
درختی ریشهاش آن سوی پندار درختی از خرد پر بار و پر بر
درختی رسته از پهنای ایمان درختی پر ز گل– گلهای ازهر
خرد را مشعل تا بنده بر برج زمان را از زر اندیشه افســــر
بود عرش سخن را شیر یزدان منم، من در قفایش همچو قنبر
سوار قرنها تا دار حکمـــت چه خوش آزاده میراند تکاور
قیام قامتش عصیان تاریخ چراغ حجتش خورشیـــــد ابهر
چه گویم از تو ای« دانای یمگان» تویی دریا و من باشم چو فرغر (۲)
چه دارد جز کمال عذر تقصیر زبان الکن و یاد سخنـــــــور
چه گویم من ز چشم کور دوران خزف را با گهــــر سازد برابر
کجا کوران کجا ارژنگ مانی چه داند ارغنون را گوش هرکر
منم آیینه را زنگار ابهام تویی اندیشه را دریای گوهر
به نامت دست افشاند بهـــاران سپیــــــــدار بلند باغ باور
مپرس از من که حال ملک چون است که باشد« حال ملک و قوم ابتر
شگفتی بین که در دریای آشوب ندارد کشتی اندیشه لنگــــــر
به گرداب خطر بگشوده حلقوم نهنگ مــوجهای کوه پیـــــکر
برین بی بان بان کشتی خدایا فـــروزان کن چــراغ سبز بندر
چو باشد تا که در قاموس فردا نه نام از جنگ ماند نی ز سنگر
مبادا کس زند از کین خورشید به چشم روشن آیینه نشتر
مبادا همنشین آسمان هیچ شبان تیره بی ماه و اختر
وطن در آتشی میسوزد، اما چه ققنوسی ز خاکستر زند سر
به فرجام شب از گلدسته آمد به گوشم نعره « الله و اکبر »
خروش آفتاب از بام مشرق سرود صبحدم بر خواند از بر
کرانه تا کرانه راه بگشود سپاه روشنی با تیغ و خنــــجر
تهی از سنگ ظلمت دست آفاق زمین و آسمان آیینه منظر
چو طبال زمان طبل سحر زد به حال تیرهگی آورد محشر
چمنزار فلق را لاله رویید دل شب پاره شد با تیغ کیفر
« پرتو نادری »
قوس ۱۳۶۹
شهر کابل
مردی بنام خشم
مردی از آن کرانه بازار میرســـد
با دشنهیی ز حیدر کرار میرســـد
مردی برای ساختن سر نوشت خویش
زان سوی، از سلاله احرار میرسد
مردیکه چکمن حسنک را به دوش کرد
از روز و روزگار و گپ دار میرسد
مردی، ز جور بیخردان زمــــانهاش
برهان نهاده در کژ دستار میرســـد
مردیکه در قصیده بدیلش نیافت کس
در نثر از بلنــــــدی کهســــار میرسد
بر خیز، ای زمین خراسان به مقدمش
مرد کلام و خامه و پندار میرســـد
بر خیز با چراغ به نام جزیــــرهات
مغ از برای بستن ز نار میرســـد
دیریست این جزیزه دگر حجتی ندید
« تنها صدای اوست که » هر بار میرسد
جاری بود رسالت فردوسی بزرگ
در راه سبز قافله سالار میرســـــد
خرجینکی به دوش و دران چند تا کتاب
با پای خسته، خون شده از خار میرسد
لحسا و مصر و مکه و بغداد زیر پای
مشتاق شام و لحظه دیدار میرســــد
گرمابه بان شهر به سویش نگه نکرد
کان قامت از سفر سوی دلدار میرســد
هان ای دیار پاک خراسان بنــــــازمت
درهر کجا که مینگری، یار، میرســد
مـــــردیکه باد عصر رسانید نامهاش
اینک ازو حکایت بسیــــار میرســـد
با« وجه دین » و خامه « زادالمسافرین »
شاعر به کشف سینـــه اسرار میرســـد
در رستههای سبــز سفـرنامه ره بزن
یادت هوای کلبه عطــــار میرســـد
شعریکه او سرود، کتابــــیکه او نوشت
چون خنجری به سینه اغیار میرســـد
از روزگار سفله چی غمها که میکشید
آن دل، چو نار دانه که در نار میرسد
تنها نه او هر آنکه (هوای به سینه) داشت
در دست سلفهگان دل آزار میرسد
دل سوگوار و شاعر ما سوگوارتر
نام غـــم از تمامـــــی اشعار میرســـد
نا بخردیکه راه و را درک مینکرد
نا چار از طریقت انکار میرســــــد
نیسان اگر گریسته در سوگ آن غریب
فصلی ز گریه درمه آزار میرســــد
یمگان ز بسکه ناله آن مرد را شنیــد
کوه و کمر رها ، سوی نیزار میرسـد
مردی به نام ناصر خسرو، به نام خشم
تا بشکند هر آنچه که دیوار میرســـد
« محب بارش »
غزل
از کفر گذشتیــم و به ایمان نرسیدیم
ز ابلیس بریدم و به یزدان نرسیدیم
زنار گسستیم و به تسبیح نبستیم
تفسیر گرفتیم و به قرآن نرسیـــدیم
نی محرم اسلام و نه شایسته کفریم
دردا که بدین پایه هم آسان نرسیدیم
هم مالک سیم و زرو هم صاحب عقلیم
با این همه اسباب به سامان نرسیدیم
ما نیز به جاییکه زمانی شده بد خضر
رفتیم و به سر چشمه حیوان نرسیدیم
تا اوج فلک راه سفر پیش گرفتیم
هرگز به سرا پرده عرفان نرسیدیم
یا فاش نکردند خود اسرار حقیقت
یا ما به همه کیف و کم آن نرسیدیم
شش سوی جهان دیده گشودیم به تحقیق
بر ماهیت عالم امکان نرسیدیم
روشن تر از این درس ده ای عشق به طفلان
گردید سبق ختم و به عنوان نرسیدیم
زین بحث و جدلها به سر صورت اظهار
پیداست که بر معنی پنهان نرسیدیم
ما بر سر انکار و جهان آیت اثبات
این است دلیلی که به برهان نرسیدیم
در عشق و جنون بوده شکوه دو جهان حیف
از این نشدیم آگه و بر آن نرسیدیم
از ذوق گرفتاری بیگانه پرستی
برخود، ز که نالیم که چندان نرسیدیم
از معرفتی مولوی ای دل همه دوریم
بر فلسفه بوعلی ای جان نرسیدیم
در ملک سخن حکمروا ناصرخسرو
بی برگ و نوا ما که به سلطان نرسیدیم
کم شرم نداریم که از پستی افکار
باندیشه و الاش فراوان نرسیــــدیم
نه در غم بیشیم و نه در فکر کم خود
از فایده رستیم و به تاوان نرسیدیم
غمنامه کتابیست که سر نامه آن را
خواندیم همه عمر و به پایان نرسیدیم
حاصل نشد از خود گذری نیز مرادی
از جان بگذشتیم و به جانان نرسیدیم
جایی نرسیدیم که گریان نگذشتیم
جایی نگذشتیم که خندان نرسیدیم
فریاد کن ای مرغ چمن وقت و داع است
شاید که دیگر باز به بستان نرسیدیم
رفعت به سر زلف سخنهای تو سوگند
ما هیچ بدین نظم پریشان نرسیدیم
« احمد ضیآ رفعت »
حکیم خردمند
همنام من ، به نام تو مینازم
بر دلنشین کلام تو مینازم
همنام من ، حکیم بزرگ بلخ
دانای نامدار سترگ بلخ
همنام من، سخنور دورانها
ای آفتاب انور دورانها
همنام من، مفسر قرآنی
تو حجت بزرگ خراسانی
همنام من، حکیم خردمندی
آگه ز« چون » و با خبر از« چندی »
ای مهر حق! ببین که سیه روزیم
در تیره شب، نظر به تو میدوزیم
هم میهنان تو، همه حیرانــــند
افســـــرده و ملول و پریشـــــانند
بنگر کنون به دست همه، تیغ است
باران خون، روانه زهر میغ است
هر کس برای کشتن ما خنجر
آورده نک، به دست خود ای رهبر !
خنجر به دست جمله ستمگاران
افتاد بهر قتل وطنداران
کوبند جمله بر در مردم، مشت
گویی بدی شدست فرا مشت
مظلوم کشته میشود اکنون بس
ظالم به هر طرف شده افزون، بس
هر زندهیی که کشته هزاران تن
کی کشته میشود؟ تو بگو با من!
ناصر تویی و من، به توام همنام
تو پخته سوز مهری و من بس خام
همنام من به نام تو مینازم
بر دلنشین کلام تو مینازم
«ناصر طهوری»
در این بیت و پنج بیت پسین اشارههایی رفته است به شعر مشهور منسوب به حکیم ناصر خسرو بلخی :
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند، بدی نیست فرامشت …