سروده‌‎ها

سروده‌‎ها

خسرو شاعران

تاج سیـــه ز تارک گـــردون چو برفتــــاد

گیســـــــــوی آفتاب بدوش سحر فتـــــاد

چون چشم چرخ چشمه نور سپـــــــیده شد

خندید صبح و قطــــره اشک قمر فتــــاد

یخ پاره ستــــاره سیمینــــــــه آب گشت

مــرغابی طــلا ز افــــــق در گذر فتــــاد

شمع شفق شگفت شقایق شـــراره زد

خورشید تا به شانه شب شعله ور فتــــــاد

خون طلــــوع در رگ نور آتشــی دمید

تا بر ورید تیــــــره شب نیشتـــر فتـــــاد

ماهی ماه  بر که شب را عبــــــور کرد

مرغ سپیـــــــده را همه جا زیر پر فتــــــاد

بانگ اذان پیک پرستــــــوی آشنـــــا

در خمیه گاه خلــــــوت خواب شجرفتــــاد

آغوش باد بستـــــر عطر شگــــوفه شد

در بطـــن باغ نطفه سبز ثمر فتـــــــــاد

جنبیــــد گهـــــواره گلبــــن بدست باد

در ذهـــن باغ زمزمــــــه بارور فتـــــاد

دوشیزه بلوط به سر دابه روی شست

گـــــرمی مهر در تن خاکـــی کدر فتــــاد

سر کــــرد بامـــداد ســــرود سپیــده را

خورشیــــــد را هوای حرارت بسر افتــــاد

یک عمر انتظار کشیـــــدم که نقش روز

برشیشه‌های پنچـــــره‌های نظر فتـــــــاد

تیر دعای دست درختــــــان سبز پوش

در مسجـــد سپید دمان کارگر فتــــــاد

از بارش بشــــــارت بر گشتــــن بهار

سبزینه فصل خاطره‌ها سبز تر فتـــــــاد

آمد خلیل صبح ز گل کوچه های روز

نمرود شب به بستر غم محتضر  فتــــــاد

شبنـــم به شاعـــران شقایق مدام  گفت

روح بهار در سر کوه و کمــــر فتــــاد

خاور گـــرفت مشعل خورشید را بدست

آتش به پای کنگــــره باختـــــر  فتـــــاد

از سینه گاه جنــــگل جــــاوید آسیـــــا

خون غرور در رگ تاریخ در فتـــــــاد

یک آسمان عقاب ز یک قله بر گرفت

یک کهکشان ستاره ز یک چشم تر فتـــاد

این جا به گوش بیشه خونین قلب شب

پژواک‌های نعـــــره شیــــران نر فتــــاد

این جا به پای منبر سنگی غم کشان

وارونه قصــــر پادشـــه زور و زر فتـــــاد

این‌جا چودیدگان یتـــــم برهنه‌اش

بر گریه‌های مــــــادر و نعش پدر فتـــــاد

چون گریه کرد سیل به کاخ ستم رسید

چون آه گفت پیکر شب در شرر فتــــاد

چون قد کشید قامت بیداد را شکست

چون پا گرفت پی رستــــم از مقر فتــــاد

چون حرف زد زبان ستم پیشه لال گشت

چون شعر گفت روح سخن شعله ور فتاد

از رست خیـــــز نعره الله و اکبــــرش

گوش غــــرور پیــــرو ابلیس کر فتـــاد

آری! در این خجسته زمین از کهن  زمان

هر بومی یی بروی جهان نامور فتــــــاد

یک راه به پای پرچم دشمن فرو خمید

یک راه به دست بیرق شعر و هنر فتــــاد

یک راه صدای رستم دستان بدل نشست

یک راه هوای ناصرخسرو بسر فتــــــاد

آن ناصری که خسرو اقلیم شعر گشت

آن خسروی‌که شاعــــر پرخاشگر فتـــــاد

برخاست هم چو باز ز بازوی سبز تلخ

صد کــــــوه قاف حادثه‌اش زیر پر فتــــــاد

اندر گلوی سنگی یمگان تمام عمــــر

چون جوی بار جان جهان رهسپر فتـــــــاد

برآیت چکامـــــه نوشت آیت جهاد

در پیش پیش فوج زمان راهپـــــر فتــــــاد

نوش سخن به کام خـــراسان فرو چکید

هر چند نیش غربتش اندر جگــــر فتــــاد

با زاد و برگ «چون و چرا» در دیار دهر

آنجا که بود دانشش آنسو سفر فتــــــاد

«بیرونگرا» چو« دشنه نرم آهنی» گرفت

سوهان حجت خردش کارگر فتــــــاد

چون سیل سر کشید چو از «کوهسار فقر»

مشکوی شاه شب‌زده زیر و زبر فتاد

هر گوشه ئی که ظاهر سالوس خیمه زد

دست دلیل و منطق او پرده در فتـــاد

در سینه‌اش حرارت سلمان حلول کرد

در دیده‌اش ز نور ابا در اثر فتـــــاد

شمشیر حق برون چو کشید از نیام شعر

از دست‌های رهرو باطل سپر فتـــــاد

طوطی طبع ناصر خسرو چو حرف زد

«حامد» خموش گشت و سخن مختصر فتاد

عبدالسمیع حامد

 

*****

گر خـــرد را بر سر هشیار خویش افسر کنــی

سخت زود از چرخ گردان ای پسر، سربرکنــی

دیگـــرت  گشتست حال تن ز گشت روزگار

هم‌چو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنـــی

پیش از آن تا این مزور منظرت ویران شود

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنـــی

علم را بنیـــاد او کن مر عمـــل را بام او

از برو پرهیــــز شاید گر مرو را درکنـــــی

«ناصرخسرو»

 

 

                                          پرچم تابناک

ای گنج قدیــــم زیر خاک المــوت

ای سینه سرخ و چاک چاک الموت

ای خون شریف و ارجنمد صباح

ای پرچــــــم سبز تابناک المــوت

****

دریا مــــردی نجیــب دریا مـردی

آمیزه باغ وکوه صحـــرا مــردی

در عرصــــه تاریخ مکــــرر نشده

در گستــــره زمانه یکتا مـــردی

****

آن یار که دین نداد و ایمان نفروخت

دستار محمدی به شیطان نفروخــت

پاک آمد و پاک زندگی کرد و برفت

آلـــــوده نشد، چراغ قرآن نفروخــت

****

در عالــــم دین و معرفت یار چنیـــن

در پهنه زندگی هشیـــوار چنین

کمتر بشنیده‌اند و کــــم یافتــــــه‌اند

مــــردی بهزار سال بیدار چنین

****

تا پارســـــی دری سخنــــدان آرد

از بلخ و نیشابور و بدخشان آرد

لیکـــــن چه دراز مهلتش می‌‍باید

تا مرد دگر چو پیر یمگان آرد

****

خون بود و شرف، چریک بیداری بود

مزدور نبود، مرد با داری بــــــود

در سینه دلی داشت که کوهستانی

در سر هوسی که نسترن زاری بود

****

مرد آن چه که داشت خون عصیان گر داشت

طاغوت شکن دودست ویرانگر داشت

غم خورد و عذاب دید و منزل طی کرد

درویش بزرگ روح درمانگر داشت

****

مــــــردان هنــــر با یار می پیــــوندند

سوی وطن و دیار می پیـــــوندند

در داعیه، گاه ماه و گه خورشیداند

آنان که به کوهســــــــــــار می‌پیوندند

*****

مرد آینه بود و کوه حامـــــی سرش

مرد آتش عشق، کوه نظاره گــــرش

مرد آب زلال چشمه ساران بلنـــــد

کوه آیت آفتابـــــــی دور و برش

*****

هندوکش ما که گور و گهواره ماست

گه آتش و گه بریشمیش آب و هواست

مردی دارد قبادیانی بلخی

کز هبیت او تمام این کوه صداست

*****

آن یار نه روضه خوان  در گاهی بود

نی مزد بگیر حاکم و شاهی بود

یعنی  که بزرگ بود و ایمانی داشت

یعنی که  جهاد کرد و آگاهی بود

****

دل نیست دل که خون به دردی نشود

یا مــــــرد که لایق نبـــردی نشود

لوحیست ز سنگ گور نامرد ای دوست

کوهی که پناگاه مـــــــردی نشود

****

آن پیرطــــریقت که ز حق دور نشد

تسلیم به هیچ امــــرو دستور نشد

خشنود بهشت باد آن روح بزرگ

دریوزه گـــــری نکرد و مزدور نشد

قهار عاصی

 

از یگانه‌ها

هدیه روز بهارانی هنوز

لاله داغ چراغانی هنور

موج‌های سبز گند مزار را

آفتاب گرم تابانی هنوز

کشت گاه تشنه تب کرده را

چشمه‌های ابر نیسانی هنوز

شدت گرمای دشت خشک، هیچ

سایه سرد چنارانی هنوز

بر گلوی خشک جنگ‌های سرو

دانه‌های شاد بارانی هنوز

مانده آوازت میان دره‌ها

یادگار یارو یارانی هنوز

چشم‌های روشنت همراستند

پرچم راه  سوارانی هنوز

نیک و بد را تو گواهی میدهی

آتش سرخ  گلستانی هنوز

گشته برگ و دفتر بسیار خاک

بر گواهان برگ پایانی هنوز

داوری، ای پیر در دیوان داد

خسرو شهر جوانانی هنوز

 

سوار رخش نجات

-۱-

به اقتدای تو ای خسرو سفر که هنوز

هزار شهر صداقت را

به هم‌نوایی خورشید

یارو هم‌سفری

بهار عهد ترا

چنان نیایش گندم در آستانه باد

به سجده آغازم

***

-۲-

کدام باور بود

که از سلاله خورشید

نطفه پرور شد

و با جبین گشایش

از ارتفاع سهیل زمانه

تاته خاک

ولی منبر شد

****

-۳-

به قبله باز سفر کن که در بدایت غربت

ز خویش وارستی

ودر نهایت انسان

به کنه تازه رسیدی

***

-۴-

تو ای طلیعه پاکیزه درون آرای

مدد بکن مارا

که با صلابت عهدت

سوار رخش نجابت

دوباره می آیی

و مومنانه ترین خواب‌‎های آمالت

چو آن سعید سعادت

رحیل قبله انسان

ترا به دعوت دل‌های بی ترانه

همی خواند

****

-۵-

به قبله باز سفرکن

که این غزالستان

ز کفر شب بدر آید

– به پاس

– یمن

– رهت،

****

-۶-

آیا مرید مراد

که حجم گوهر هستی به قامت سبزت

همیشه پاک و فرو زنده هم چو ایمانست

نگین ایمانت

به شاد خواری انسان هماره تابان باد!

-۷-

کنون که در شط اندوه

باره میرانی

به هم‌نوایی یارانت

چنان تلاوت خورشید در شهادت شب

از آن تداوم درد و

از این تفاوت ره

به سوی گم شده گان رهت

گذاری کن

زنگهت سحری

در این  شبانه سرا

– طرفه

ارمغان کن.

«ثریا واحدی»

۹ر۴ر۱۳۷۰

*****

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر

ای برادر هم چو نور از نار و نار از نارون

مرد دانا را چو بر دل‌ها سخن خواهد نبشت

خود قلم  باشد زبان اندرمیان انجمن

چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم

تیغ باید تا بیارد زادن آبستــــــن سخن

«ناصرخسرو»

یاد کرد ضروری:

بنا به اشتباه تخنیکی در ترتیب ابیات قصیده «حجت خراسان» منتشره ص ص۷۷-۸۰ شماره  پنجم «حجت»، تشتتی رونما شده است. تقضا می‌شود،‌خواننده گرامی ابیات۱-۲۲ صفحه ۸۷ را بعد از *** دوم صفحه ۷۹ قرائت نماید، تا قصیده ساختار حقیقی خود را در یابد.

ز جاهل بید به زیرا که گـــر بید                                      نیارد بار تار زارت مـــــاری

حذر دار از درخت و اهل ایزاک                            نیازدت مدتو او جز کار ماری

(ناصر خسرو)

نشر شده در: اشعار, فصلنامه حجت, کليات شعر و ادب

بدون نظر.

نظر دهيد


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.