در تقابل آیینهها
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، شماره سوم، از سال دوم، صفحه ۵۰-۵۸، شماره مسلسل هفتم، میزان – قوس ۱۳۷۰
ای دوست شکر بهــتر، یا آنکه شکر سازد؟
خــوبی قمــــر بهتـــر یا آنکه قمـــــر سـازد؟
ای باغ تویی خوشتــر یا گلشن و گل در تو؟
یا آنکه بر آرد گل، صـد نرگـس تر ســـازد؟
ای عقل تو به باشــــی در دانش و در بینش
یا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
ای عشــــق اگــــر چه تو آشفتـه و پرتابی
چیزی است که از آتش برعشق کمر سازد
بیخود شـــده آنم، سرگشتـــه و حیــــرانم
گاهیم بسوزد پر، گاهی سرو پرســـــازد
دریای دل از لطفش پر خسرو و پر شیرین
و ز قطره اندیشه صد گونه گهــــر ســـازد
آن جمله گهرها را اندرشکند در عشــــق
و آن عشق عجایب را هم چیز دیگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغــی، در ذات سپر ســــازد
«مولانا بلخی»
غزل
همسر سر و قدت نی در نیستــان نشکنـــد
ساغر عمرت ز گردشهای دوران نشکند
نسبت هر گل که با رخسار زیبایت رسیــد
تا قیامت رنگ آن گل در گلستــان نشکنــد
لاله رویم را هوای سیـــر گلشن نشکنـــــد
ای صبا مشکن که آن زلف پریشان نشکنـد
از جفا و جورشان خیلــــی کمایـــی دیدهام
تا ابد بازار ناز نازنینــــان نشــــــکنــــــــد
گرمی بازار این شیرین لبان از حد گذشت
رفتـــه رفتــه قیمت لعل بدخشـان نشــکنـــد
مختلف افتـــاده از بس رسم اوضاع جهـــان
نیست منظور نظر هر کس که پیمان نشکنـــد
کام دل حاصل نمـــودن ازفلک آسان مگیــــر
کی دهد حلوا به کس تا یک دو دندان نشکنــد
در میان لای و گل خیر است اگر نانم فتــــاد
بوتل تیلـــم در این شام غریبــان نشـــکنــــد
زین سر ره عشقری کی میـــرود جای دیگر
تا سر خود زیر پای خوبرویان نشــــکنــــد
«عشقری»
متاع عجز
ای پاسدار مهرو محبت نگاه تو
گردون شهید گردش چشم سیاه تو
کی رخصت نظر ادبم میده که هست
آیینه آب از نگه گاه گاه تو
ای نو عروس حسن که شد دیده و دلم
در عرش و فرش جان و جهان تختگاه تو
ز انسان که هست حسن تو پشت و پناه من
عشق منست یاور و پشت و پناه تو
غیر از شکست رنگ ندارم خدای را
در کار گاه دل که شود عذر خواه تو
از خودم به غیر عجز متاعی نیافتم
تا پیشکش کنم به دربار گاه تو
« حیدری وجودی»
شام جمعه ۱۵ دلو۱۳۶۷
نینوازی در راه
بلخ بامی شهر بیرقهای گردون سای
شهر آتشها و خرمنها
سر زمین پاک تمورث
خفته در آغوش یک افسانه شیرین
وز نسیم گل فشان نو بهار شرق
گشته عطرآگین
روی بال مشعل زردشت
ز مهریرین باد مغرب خشمگین آوا
بستر خاکسترینی سرد میان باشت
خامشی تخم دگر میکاشت
تا بپوشاند طنین هیبت انگیز اوستارا
در نیشیب سرمهدان قرن
در مسیر سرد مهریهای آتشها
همچنان با گامهای چابک اعصار
کاروان میرفت و بر میگشت
معبر آن کاروانی راه ابریشم
در غبار قرنها میخفت
بامدادی،
بلخ بامی چشم در ره ماند
کاروانی از حریم خانقه تا شهر مغرب(قونیه)
در گرد باد یک سفر میراند
نینواز پاک دل در راه
با صدای گرم آن پشمینه جامه شیخ نیشاپور-
نامه اسرار حق میخواند
جان و دل با نامه میافشاند
روزها میرفت بس بیباک
خانقه باخامشی میماند
ققنسی از خطه تبریز-
شمس خاور ناگهان از باختر سر زد
بر بساط آسمان قونیه پر ریخت پرپر زد
یک صدا نا قوسهای مغرب اقصا
با زبان بی زبان نای
قصههای از جدایی گفت
رازهای جاویدانی از دیار آشنایی گفت
قصه پرداز حدیث راه خون شد
باز گوی عشق مجنون شد
قفل پر اسرار گیتی را
شد کلید دیگری پیدا
دل کشاتر از کلیدی شیخ نیشاپور
وز کلید عارف غزنه
نو بهاری خفته در سر داب خاکستر
مژده یاب از آتشی گردید جاویدان
این نوا پرداز شهر آشوب
پای بست خانه خمار
فارغ از پاپوش و از دستار
در حریم جلوه خورشید
میرقصید میرقصید
تا بریزد
بحر بی پایان هستی را
در سبوی کوچکی یکجا
نای او نی نای چوپان بود
نالهاش فریاد انسان بود
بی مداوا درد را یکباره درمان بود
همچو عیسی ورد هست مردهگان برلب
یا عصادر آستین خویش پنهان داشت
یا مزامیری کزان بر خاسته الحان مرغان بود
یا سلیمان بود و بر انگشت خاتم داشت
پای بر او رنگ دارا
دسترس بر تختگاه کیقباد وافسرجم داشت
در بسیط جلگههای شهر افریدون
هر طرف یک نیستان رویید
کوچههای پرسکوت زاد بوم بلخ
پر صدا از این نوای آسمانی شد
کاروانی راههای مانده در ظلمت
از پس یلدای خاموشی
در شفاف صبح شیری رنگ
خستگی از تن بدر کردند
باختر همزاد خاور گشت
هود جی با کاروان بر گشت
آبها یکبارهگی شد چشم
سنگها یک بارهگی شد گوش
کاروان راشد جرس خاموش
خفتهگان مشرق و مغرب
ازدم بیدار باش نای جنبیدند
بلخیان در خویش جوشیدند
با نسیم کاروان خسته گام راه
هیئت و خشور پیری را
از میان گرد فرسخها
در قبای مثنوی دیدند،
«عزیز آسوده»
قصه ناکامی
منزلـــم کـــوی خــرابات شد ایامی چنـد
عاقبت کارمــن افتــاد به بدنامـــی چنـــد
عاشـــــق سوختـــه دل مـــراد اندو بس
که سحر کرده به خوناب جگر شامی چند
گفته بودی که مگو قصــه ناکامـی خویش
چی کنــم گر ندهم شرح به ناکامــی چنــد
گر شــــدم ساکن میخـــانه مکن عیب مرا
یاد از چشـــم تو آورده زنم جامــــــی چند
کرد عشـــق تو مرا پخته چو در راه وفا
نزند شــــورش ما گام پی خامــــی چنــــد
« غلام محمد شورش دهاتی»
مناظره
گفت فــــرزانهیی به دیــوانه دور شو از برم که بیخــردی
جای تو گلخن است یا مرداب وحشی و بد صفت چو دیوو ددی
در زمستان برهنه میگــردی لیک اندر تمـــوز در نمــــــدی
هدیه تو به دیگران سنگ است زان گرفتـــاری مشت یا لگـــدی
بی خبـــر از گذشت ایامـــــــی فارغ از فکر و ذکر نیک و بدی
می سزد سنگ طفلکان بر تو لایـــــق رنــــجهای بیعـــــددی
گفت دیوانهاش که ای عــــاقل از چه لافی که خوب و با خردی
کس نفهمیـــد رمز هستــــی را تو در ین کوچه از کجــا بلــــدی؟
کس نداند که نــــزد ذات خـــدا من ردم یا قبــــول یا تو ردی
تو چی دانی که در صحیفه دهر نقطه یا حرف یا که یک عــــددی
به که این قصه مختصر سازیم ای که فرزانه مرد و با خــــردی
«فاروق عطائی»