در تقابل آیینهها
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، سال دوم، شماره چهارم، صفحه ۱۰۳- ۱۲۰، شماره مسلسل هشتم، حوت – جدی۱۳۷۰
برگهای شعری این شماره ویژه سردودههایی است که در محفل توزیع جوایز چهارمین کانکور ادبی و هنری حکیم ناصر خسرو قرائت شده است.
غـــــــــزل
ایــــدل غـــمدیده غمهایت نمـــیدانم چه شد
گشتهای خاموش غوغایت نمــیدانم چه شد
از محبت شور بر سر می به ساغر داشتـی
سوز و ساز و جام و مینایت نمیدانم چه شد
شهــــر بنـــد تن ندارد تاب جــــولان تــرا
وسعت دامان صحــــرایت نمیدانم چه شد
شب چــــراغ داغ روشن بود در آیینهات
گرمی شمــــع تماشایت نمیدانم چه شد
جویباران همنوایت بود شبها تا سحر
نالههای زار و آوایت نمـــیدانم چه شد
ای خوشا دوری که شوق صبح و شامی داشتم
روی و موی عالم آرایت نمیدانم چه شد
در تو میدیدم بهچشم عشق حسن خویش را
مشرب آیینه آرایت نمــــیدانم چه شد
گاه گاهی می سرودم گردش چشـــم ترا
شعر نا آرام دریایت نمــــیدانم چه شد
اشک من آیینه بالای بالای تو بود
جلوههای سرو رعنایت نمـــیدانم چه شد
شعر من نقش نگاه مهر افزای تو بود
آن نگاه مهر افزایت نمیدانم چی شد
ای بهار شوق ای سیمای زیبای هنـــر
شوخی گلهای معنایت نمیدانم چه شد
آخر ای درمانده: ای بیمار بیکام زبان
نالههای زار شبهایت نمیدانم چه شد
آنکه میداند زبان بی زبانی ترا
از لب خاموش گویایت نمیدانم چه شد
هیکل سبزی ببازوی توانای تو بود
دست و بازوی توانایت نمیدانم چه شد
های و هوی می پرستانت نمیآید بگوش
شمع جمع و جام و مینایت نمیدانم چه شد
سالها از سبزه و گل دلربایی داشتی
در بهاران فرش دیبایت نمیدانم چه شد
بی بهاری تو شود عندلیبان را گرفت
رویش امروز و فردایت نمیدانم چه شد
عطر جمعیت ندارد نالههای سرد ما
غنچه باغ تمنایت نمیدانم چه شد
مستی افزا بود حسنت از چمن تا انجمن
خوش قدان باده پیمایت نمیدانم چه شد
بود در هر صورتی نور حضورت جلوه گر
کعبه و دیرو کلیسایت نمیدانم چه شد
خاکساران محبت پیشهات بودند جمع
عاشقان بی سرو پایت نمیدانم چه شد
سر نزد از دامن دشت جنون دیوانهیی
حسن مجنون ساز لیلایت نمیدانم چه شد ؟
حیدری وجودی
دانای یمگانی
خزانگاهان رسید و باد صرصر گشت طوفانی
که دارد برگها همچون پرستوها پر افشانی
به گلشن نیست سوسنتر زبان، زیرا که می ناید
نوای رو ح بخش ریزش باران نیسانی
علم بر دشت و کوه افراشت از بس خار هیجاگر
چو ناوک میخلد خس لاله و گل را به پیشانی
جهانی گویی پر از بیماری جرثوم زردی شد
که از رو رفته رنگ لالههای سرخ نعمانی
به کام غنچهها ریزد فراوان زعفران از بس
ز جوش خنده میبازند جانها با گران جانی
چنار بیگزند از پنجه خود مشت میسازد
عمود از بس به کتفش میزند جیش زمستانی
بلا بل در گریز از باختر شد جانب خاور
که با سردی نسازد گرمی جوش خوش الحانی
زلیخای طبیعت رنجه گشت از یوسف شادی
که در چاه خزانش میکند با خشم زندانی
بساط خرمی در مینورد سنبل از گلشن
ازیرا میشود وا دیدۀ نرگس به حیرانی
شود دریا چون زندان موج را زنجیر یخ بر پا
قیلواج ایستد بر درب آن زندان به دربانی
مگر بستست فوج ابر با گردان برف، اکنون
برای غارت گنج گلان پیمان پنهانی
که زیبایان بستان را نباشد زیور اندر بر
ز هم بگسسته هر یک را حمایلهای مرجانی
اگر هر چند در قندیل گردن روغن است افزون
به سردی میگراید پرتو آن جرم نورانی
مرنج از من اگر شعرم کرختی میدمد بر تن
در این دفتر به جز سردی چی مییابی که بر خوانی ؟
بدین سان سرد سر کردم سخن زیرا که میسوزم
در آتش رفته است از یادم آداب سخنرانی
شررها دارم اندر دل چو میبینم که میسوزد
همه افراد ملک من، همه هستی افغانی
در این احوال رنج آور که آرامش ندارد کس
بگو مر برف و مریخ را بیا چندان که بتوانی
که من چندیست از فیض بهاران نیز محرومم
شتا وصیف من دارد روال رنجو و ویرانی
شفق در شام و بام از دیده خون ریزد به سان من
که هر سو گرگ آتش میخورد اجساد انسانی
سخنگویان مارا ندبه شد هر بیت و مصراعی
زبان را نیست در بیت الحزن تاب زباندانی
بیا بر تار وحدت چنگ زن، گر راه حق جویی
نفاق آتش بود، این گفته باشد نص قرآنی
ترا از مهر با مردم فزاید ثروت باقی
فرا چنگت نیاید از ستم جز فرحت آنی
به دل چون آز جا گیرد از آن دوزخ شود پیدا
نه زان گر وا رهانی دل در آن دوزخ فرومانی
چی بر میخیزد از پرخاش جز رفتار فرعونی؟
چی میآید به چنگ از جنگ جز هنجار هامانی ؟
تکبر دیو را ماند چرا تسلیم آن گردی
به زنجیر خرد بندش به زندان سلیمانی
به سوی اهرمن رفتن نباشد خصلت آدم
که آدم راست اندر جان فروغ فر یزدانی
نباشد آدمی آن کس که خون آدمی ریزد
که خون ریزی و خونخواری بود کردار حیوانی
خدا یکتا بود، قرآن یکی، پیغمبرش احمد
چرا در ما پدیدار است این چندین مسلمانی ؟
زبان را به که بندم از سخ ، زیرا سخن فهمان
میسر نیستند ایدل، مگر اندک، به آسانی
نمییابم سزاواری که گویم درد دل با وی
بیا درد دلم بشنو، تو ای دانای یمگانی
الا ای حجت قاطع خرد سالار دانشور
زمینی آدم خاکی سمایی مرد کیهانی
چو طبعت هیچ دریایی ندیدم در روان بودن
که مروارید از آن جوشد بدین فرط فراوانی
خرد سالار مرد استی به دینداریت فردستی
به پیش راه کمبینان فروزان شمع رخشانی
ز گنج فکرت و هوشت چنان نقدی پراگندی
که جنس علم و طاعت را توانستی که بستانی
ترا خلق خدا گشتند فرمانبر که میکردی
به یمگان بهر گشت دین برای خلق دهقانی
اگر علم تو دیدندی به وقت خود گزیدندی
ز حیرت کلک با دندان خردمندان یونانی
عیان این جهان دارد نهان بیکران هر سو
چنان چون کوه را باشد نهانی گوهر کانی
برای دفع نادانی قیام بی امان کردی
مگر داناییت گم شد ز جورجهل و نادانی
پری در شیشه میکردی سلیمان گونه از حکمت
از آن رو رنجها دیدی از آن دیوان دیوانی
عیان بینان نیارستند دیدن مر نهانت را
نکرد ایزد مر آنان رامگر آن بینش ارزانی
ولی من دانم و آنان که میبینند آثارت
که داری عقل انسانی که داری دین سبحانی
مرا ای ناصرخسرو به کار صلح نصرت ده
روان کن شعرهایم را چو رود روز بارانی
که آتش را فرو شوید به آرامش رسد مردم
که کشور عور ز آدم شد که مردم گشت تاوانی
محمد رحیم الهام
۱۳۷۰ کارته مامورین کابل
به استقبال حکیم ناصر خسرو قبادیانی بلخی
رزبان و خزان
به بین طارم چرخ نیلوفری را بهشته طلوع خور خاوری را
عمودش افق، ناوکش نور، خورشید مسخـــــر کند گنبد چنبری را
بتن جامه زر، رز افشاند از برگ زمستــــی بهپا پرنیان زری را
نگارم زر افشــــاند بهپایش نگارم ربود از همه زر تنان سروری را
زر اندود و عشوه کنان زلف افشان مکمل کند مکتب دلبـــــری را
زمانه تراز و بکف عدل و میزان نماید عیان معدلت گستری را
چون تو زی تن گل زماه خزان سوخت هزارش نگیرید، جامه دری را
به سیمای گلشن اگر خیره گردی دهد یاد رنگ رخ عبهری را
گیه زر ناب و زمین زر سا شد خزانم بیاموزدی زر گری را
نه بویی دگر، لاله و ضمیران را نه بینی دگر عارض آذری را
نه تنها دژم شد از آتش ثریا مزعفر از اینش نموده ثری را
رها گیتی ارشد ز باد حزیران خزانش و زاند نکو صرصری را
دم آتشین هزاران شده سرد یکی داده از کف گلستان فری را
به زعم بهاری، به رغم خزانی به گلشن نه بینی، خدا احمری را
زمین شد به کردار دلدادگان زرد بهر سوی بینی گل اصفری را
زبستان برو! بلبلان، گل شده خار بهل بهر زاغان خیره سری را
ندانم که آموخته دختر تاک ؟ چنین دلبری را و عشوه گری را ؟
بدی ارغوان، شدی زعفرانی تو داری بکف زور صد لشکری را
دهی خاک بر باد ای آتشین باد ستانی ز دست شهان آمری را
چو جام جم باده در کف بگیرم به دارا بیاموز می داوری را
به بینم چو آئینه جام رزبان کنم زنده آیین اسکندری را
بهل تا به چرخشت رزبان بیایم ستانم زدخت رزان دختری را
به رز گفت دختش که آبستنم من نخستم تو دادی چنین کیفری را
سپردی تن مان به دردی کشانت گرفتند مان جامه اخضری را
سترون بدم روز و شب ماه و خورشید ربودند مان درفشان گوهری را
تن مان دریدند و برهم فگندند بدیدیم یرقان و هم لاغری را
زمانی به چرخشت زندان بودیم نمودیم احساس ستمگری را
رز این پاسخ بس رزین داد شان زود که یکسو گذارید حیله گری را
در آغوش من جمله بودید بی ارز کنون زیب باشید مر سروری را
****
بگفتم بتاک: ای خزان را چو سرور بهل ساز مرساتگین خوری را
خزان را بهاران کند دخترانت به عقدم بدهشان بکن داوری را
بهار است ذوقم خزان می نگردد دو بالا کنم کیف سبک دری را
خزان گلشن ذوق من تازه تر کرد مکمل کنم شیوه انوری را
ولی نام نامی استاد خسرو بخون و رگم جا شده وه طری را
بجز نام تو اوستاد خرد مند نگفتم بکس مدح بنگر بری را
ابر مرد دانا، مبارز مهینی تو خسرو حکیمی گزین ناصری را
به دانا بیاموختی اصل دانش به شاعر ببخشوده ای شاعری را
کهان را مهان ساختی وه! به حکمت عیان کردهای شیوه ساحری را
منت کهترم ای ستوده سخندان مشخص نمودی کنون مهتری را
نه تنها تو دانای عصر خود استی نزاید زمانه ز تو برتری را
بگاه فصاحت نکو درس دادی هزار انوری را، هزار عنصری را
ز بهر دو نان، پست دو نان نگشتی فری ای گران مرد طبع جری را
اگر در مطلب بکف ناید امروز گزین پیشه سازیم مر صابری را
به سرخابی خود سروشی بگفتی رها می نکن تا بمیری طری را
محمد یونس « سرخابی »
حجت بزرگ خراسان
چه خوش به گوش دل من، رسد صدای تو ناصر
چه دلنشین و چه دلکش، بود نوای تو ناصر
به عمر خود نگشودی، زبا به مدحت دو نان
زهی بلندی طبع و زهی غنای تو ناصر
تویی که شعر تو پر حکمت است و دانش و بینش
جهان علم و ادب داند اعتلای تو ناصر
سرودت، آینهیی باشد از کلام خداوند
حدیث مصطفوی، در سرودهای تو ناصر
تویی که رنج سفر بس کشیدی و برسیدی
به شاهراه حقیقت، زهی وفای تو ناصر
تویی که مهر محمد و آل اوست به قلبت
به مرتضا شد و اولادش اقتدای تو ناصر
خوشا مقام و خوشا جاه و عزوشان و وقارت
خوشا فضیلت و تقوا و ارتقای تو ناصر
ستوده عالم دین، حجت بزرگ خراسان!
نموده راه خرد، وعظ جانفزای تو ناصر
هماره نصرت و فتح است از آن رهرو حقجو
خداست در همه جا، یار و رهنمای تو ناصر
ناصر طهوری
کابل – ۴/ ۹/ ۱۳۷۰
استخارهیی از پیشگاه حکیم ناصر خسرو
ز من بگوی مر آن خسرو خراسانرا
که من چگونه دهم شرح درد پنهانرا
چرا نپرسی تو از حال ابتر دوران ؟
چی رفت بار دیگر خطه خراسانرا ؟
نگر که حال خراسانیان تو چونست ؟
که تاب دیدن آن نیست چشم حیرانرا
وزد به خانه ما گرد باد نومیدی
بیا فسرده و پژمان نگر درختانرا
به خاکدان بنشستیم و جای امنی نیست
مگر که بند گسستست سیل و توفانرا
به دانه دانه باران چو غم بیا گندند
ز برگ برگ درختان شنو تو گریانرا
کدام باد مخالف وزیده در این باغ
که کرده است به گلخن بدل گلستانرا ؟
پرندهگان همه در آسمان گریزانند
که نیست جای نشستن زمین ویران را
چی رفت برسر نو باوهگان بیکس و کوی
که برده اند ز خاطر هوای پستانرا
چی رفت بر سر پتیارگان مرگ و شقاق
که هدیه کرد به ما این متاع ارزانرا
چی رفت اینکه شود ملتی به پنبه هلاک
دریغ کرد اجل، از چی ؟ مرگ آسانرا
ز بسکه ریخت به هر گوشه خون خلق خدای
ز شستشوی فرومانده دست، بارانرا
زمین ز مردن آدم دگر به جان آمد
خدای را ببرید این سخن مر انسانرا ؟
هزار جان به دمی شد فرو به خاک سیاه
بدید کوه جسد را ندید کس جانرا
چنان به درد خود آغشته گشتهایم ای وای
که کردهایم فراموش آه و افغانرا
به دست غیر اگر تخم غم پراگندیم
چرا به شکوه بتازیم چرخ گردانرا
برای سود چو کردند آستین بالا
ندید هیچکسی سود غیر نقصانرا
دویی چو کرده همه آب چشمه ها را خشک
نفاق و کینه تهی ساختست انبانرا
چنان بگلشن مهر آتشی در افتاده
که پاک سوخته تا ریشه نخل احسانرا
به راه خیر مجال دلیل و برهانیست
تو از گلوله چی جویی دلیل و برهانرا
درین رباط مگر رسم مردمی گم شد
که تخته کرده عواطف دریغ دوکانرا
به درد خویش چنان خو گرفتهایم آوخ
که داده ایم ز کف مفت نقد درمانرا
به گوش میرسد هوشیار باش حجت باز
که داده بود مر آن دشمنان و دیوانرا
به چار راه خراسان فروخت مشعل علم
که تا نهیب زند مکر و ظلم و عصیانرا
به «بوستان عقولش» (۱) کسی چو سیر کند
نجات میدهد از هر کژی مسلمانرا
پی معالجه «اکسیر اعظمی» (۲) باید
چنانکه بود یکی حجتی خراسانرا
چرا به حلقه حبل المتین نیاویزیم
چرا شفیع نسازیم روح قرآنرا
کس ارز اصل نبرد نمیشود ره گم
چو استوار نهد خشتهای ایمانرا
به استخاره بگفتیم عرض حالی چند
و گرنه این دو سخن شمهییست دستانرا
بود که مهر درخشد برین خرابه دگر
دعا به جهر بخوانید ام صبیانرا
عزیز آسوده
گریه گاهی نیست
تصور میکنم خوشبختی از اقلیم روحم رخت میبندد
و من بدبخت میمانم
تصور میکنم غوغای من قلب بزرگ آسمان را میشگافاند
تصور میکنم بام بلند خانهام درهای هوی باد میغلتد
و من ویرانه میگردم
تصور میکنم غم بر فراز خانهام چتر بلندی میزند،
تا ز آفتابستان خوشحالی برایم جیره بخشد
تصور میکنم آواره میگردم
و من در اشکهای خود سرا پا غرقه خواهم شد
تو در آیینهها بیهوده میخندی،
و در آیینهها بیهوده میگریی
تو در آیینهها خود را تماشا میکنی هر روز
و من ژولیده گیسویم
و من آشفته رخسارم
*****
من اینجا جز به همراه دو سه دختر
و همراه دو سه مردی که نام مرد بودن را طبیعت داده بر آنها
نگشتم آشنا با هیچ میدانید
من اینجا جز به همراه گروه دلقکان نیشخند و خنده بر لب آشنا
با گریه گاهی بر نخوردم
درین منزل
بجز تصویرها من هیچ چیزی ندیدم وای
در اینجا در تماشا گاه آگاهی
بجز چندین بت و یک چند تن بتگر
نگشتم روبرو با شخص ابراهیم نامی .
برادرهای من را آب با خود برد
بدون آنکه از دریا گهر خارج نمایند
برادرهای من با آنکه در دریا حضور زندهگی دارند
میان آب پوسیدند
برادرهای من را
نهنگان عظیم الجثه خوردند
و خواهرهای من را باد در خود سخت پیچانید
و خواهرهای من را باد گه از پنجره، گاهی ز دروازه میان
خانهها انداخت
و گاهی از میان خانهها در کوچهها آورد آنها را
****
مرا پاییز میگویند،
من غوغای پاییزم،
مرا پاییز میخوانند،
من معنای پاییزم
مخور اندوه را، غم را
درخت زرد تصویر و تفکرمند پاییزی
برای آنکه ایمان کبوترها زدستانت پریدند
برای آنکه صحبت را نمیگوید بخیر اینک کبوتر
مشو دلمرده زیرا من سلامت را دهم پاسخ
****
مخور غم را
تو بالاتر تقرب مینمایی
و گیسوهای زردت با سپیدی میگراید
کسی میخواهد ایمان آورد بر آفتاب آیا؟
و روز چهره روشن را کند باور
کسی میخواهد آیا زندهگانی را فقط با تک تک ساعت نسنجد؟
کسی میخواهد آیا؟
کتاب گرد و خاک آلوده را از تاق بر گیرد
و بر خواند
کسی آیا تداوی میکند گنگان مادر زاد را تا عصر از شاعر شود پر کسی می میخواهد آیا دستهایش را برافرازد
و سمبول پر از معنای آزادی بگردد
****
صدای هایهایی نیست
نخواهد هیچکس افراشت دستش را
و آزادی همیشه گریه خواهد کرد
****
و اینجا ظلمتستان است
و اینجا روزهای تلخ را تاریخ در جوف دهن کرده ست و میبلعد
چرا بیهوده خود را خوش سرو خوشبخت میخوانی
خدایا حصه من را فقط از ابرها دادند تا یکسر ببارم
غمی در انتظارم هست
غمی بالاتر از غمها فعلی
****
تمام است
تمام است انقلابی شد به میدانهای افکارم
الا ای آرمانی عشق!
ترا من آفریدم
تو شهکاری
تو شهکاری بزرگ شعرهای من
ترا من آفریدم
ترا اینک سرودم من
و فریادت نمودم من
تو اما آخرین فریاد من بودی
تو اما آخرین فریاد من هستی.
خالده فروغ